گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را

انداختم به ساحل چون موج آسمان را

ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا

ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را

تا زودتر بسوزی ای برق آه او را

چون عندلیب از خس میسازم آشیان را

گر بودی از سگانش امید التفاتی

کی بود تاب بودن در سینه استخوان را

جان را نبود قوت کز سینه تا لب آید

از چاک سینه صد در بررخ گشوده جان را