گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست

یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست

میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را

گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست

من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او

آفتاب عالم آرا را در آنجا بار نیست

ای که گویی یار هست اندر پی آزار تو

منت آزار بر جان است اگر بیزار نیست

خار مژگان بسته بر گل‌های اشکم راه را

صبر باشد چاره‌ام چون هیچ گل بی‌خار نیست