سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
راه فقر است ای برادر فاقه در وی رفتن است
وندرین ره نفس کُش، کافر ز بهر کشتن است
نفس اماره و لوامهست و دیگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهن است
خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
از هر چه گمان برد دلم یار نه آن بود
پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود
آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود
وان عشق مجازی بد و آن سود زیان بود
بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
هر که در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد
بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی
ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد
در خرابات بود یار من و من شب و روز
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
زینهار ای یار ِگلرخ زینهار
بیگنه بر من مکن تیزی چو خار
لالهٔ خود رویم از فرقت مکن
حجرهٔ من ز اشک خون چون لالهزار
چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
ای بلبل وصل تو طربناک
وی غمزت زهر و خنده تریاک
ای جان دو صدهزار عاشق
آویخته از دوال فتراک
افلاک توانگر از ستاره
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
الحق نه دروغ سخت زارم
تا فتنهٔ آن بت عیارم
من پار شراب وصل خوردم
امسال هنوز در خمارم
صاحب سر درد و رنج گشتم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴
تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی
چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو
من به گرد کوی خیرهخیره برگردم همی
پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
ای زبدهٔ راز آسمانی
وی حلهٔ عقل پر معانی
ای در دو جهان ز تو رسیده
آوازهٔ کوس «لَنْ تَرانی»
ای یوسف عصر همچو یوسف
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالتخواهی
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو
بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی
از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد
گر هیچ پدیدستی زان همگانستی
جان دید جمالش را ور نه به همه دانش
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶
زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی
گاه آن آمد یکی کاین دام و دم بر هم زنی
از دم خویشی تو دایم مانده اندر دام دیو
گر برون آیی ملک گردی و جام جم زنی
با تو اندر پوست باشد بیگمان ابلیس تو
[...]