گنجور

 
سنایی

ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو

بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو

پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم

طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو

در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر

بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو

نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق

زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو

محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان

کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو

شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز

چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو

از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد

پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو

از برای انس جان اندر میان انس و جان

یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو

گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع

پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو

ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی

همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو

در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز

چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو

بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند

زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو

ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار

یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو