گنجور

 
سنایی

ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخویی مگرد

یا بگستر فرش زیبایی و حسن

یا بساط کبر و ناز اندر نورد

نیکویی و لطف گو با تاج و کبر

کعبتین و مهره گو با تخته‌نرد

در سرت بادست و بر رو آب نیست

پس میان ما دو تن زین‌ست گرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز

صعب باشد چشم نابینا و درد

جوهرت ز اول نبودست این چنین

با تو ناز و کبر کرد این کارکرد

زر ز معدن سرخ روی آید برون

صحبت ناجنس کردش روی زرد

کی کند ناخوب را بیداد خوب

چون کند نامرد را کافور مرد

تو همه بادی و ما را با تو صلح

ما ترا خاک و ترا با ما نبرد

لیکن از یاد تو ما را چاره نیست

تا در این خاکست ما را آب خورد

ناز با ما کن که درباید همی

این نیاز گرم را آن ناز سرد

ور ثنا خواهی که باشد جفت تو

با سنایی چون سنایی باش فرد

در جهان امروز بردابَردِ اوست

باردی باشد بدو گفتن که برد