گنجور

 
سنایی

راه فقر است ای برادر فاقه در وی رفتن است

وندرین ره نفس کُش، کافر ز بهر کشتن است

نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه

مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهن است

خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان

رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزن است

چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت

هفت سلطان با ده و دو جمله با هم دشمن است

نفس را مَرکب مساز و با مراد او مرو

همچو خر در گل بمانَد گرچه اصلش توسن است

از در دروازهٔ لا تا به دارالملک شاه

هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزن است

خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود

نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زن است

در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح

در طریقت هر دو را از خود مبرا کردن است

سوزنی را پای‌بند راه عیسی ساختند

حب دنیا پای‌بند است ار همه یک سوزن است

هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده‌مرد

بر سر خوان خسیسان دست کوته کردن است

بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت

نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تن است

گر ز گلشن‌ها براند ما به گلخن‌ها رویم

یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است

ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن

فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مَسکن است