گنجور

 
سنایی

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز

عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن

از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات

سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن

یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش

یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن

از برای کرکسان باطن اماره را

سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن

از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

مر براق خلد را ازین خود عریان مکن

گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را

چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن

یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو

یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن

تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر

تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن

در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست

در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن

صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش

بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن

سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو

چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن