گنجور

 
۱۹۶۱

سنایی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - ترجیع در مدح تاج‌الدین ابوبکربن محمد

 

... وی دور شده آفت نقصان ز کمالت

ای مردمک دیده ما بنده چشمت

وی خاک پسندیده ما چاکر خالت ...

... صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش

در قلزم اگر بنگرد از دیده همت

از روی بزرگی نشمارد به غدیرش ...

... وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین

با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن ...

... اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج

تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد

گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج ...

سنایی
 
۱۹۶۲

سنایی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - ترجیع در مصیبت ضیاء الدین محمد مشهور به سیف المناظرین

 

... عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس

دلتان دهد که بندگی سم خر کنید

تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را ...

... بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر

یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید

مالی که پایمال عزیزان حضرتست ...

... چون مرکز محیط و هوای اثیر بود

در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو

در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود ...

... عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود

برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود

شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود

بی کام او زمانه و با کام او زمین

بستان سیر بود نه پستان شیر بود

از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن ...

... سختا فراق او و عزیزا وصال او

غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او

دردا و حسرتا ز فراق جمال او ...

... چون رفت گشت قابل ایمان خیال او

بنوشت بر صحیفه روز از سواد شب

مسرع ترین دبیر فلک یک مجال او ...

... میر و امام امت سیف المناظرین

ای بنیت تو طعمه صرف زمان شده

وی تربت تو سرمه چشم روان شده ...

... برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز ...

... ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش

ای گلبن روان پدر ناگه از برم

گل برده و بمانده درین دیده خار خویش

زان دیده چو نرگس از خون گلی شده

بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش

تا در میان ماتم خود بینی آن رخش ...

... دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک

بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش

دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا ...

... دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای

دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای

صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک ...

سنایی
 
۱۹۶۳

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - ترکیب بند موشح در مدح خواجه امام محمد بن محمد

 

... لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجله دین ما

آن گهرهایی که بر وی بست مشاطه مزاج

لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما ...

... آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد

لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما ...

... نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

در جهان روز کوری حجره ای بنیاد کرد

جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام ...

... وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا

لفظش این باشد که پیش آی ای امام بن امام

رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص ...

... لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد

بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال

دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو ...

... عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت

نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد

لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود ...

سنایی
 
۱۹۶۴

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه

 

گرچه شاخ میوه دار آرایش بستان شود

هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود

از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را ...

... از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود

تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست

چون همی هنگام آن آمد که بی سامان شود ...

... شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر

تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود

تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد ...

... جانبران را کین او از جان بری معذور کرد

هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست

خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد ...

... طول و عرض و سمت آن از نقطه ای برهان کند

جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی

حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند ...

... هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا

هر کجا تمکینش آمد پشت بنماید زوال

وان کجا تحسینش آمد روی بنماید بقا

علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او

ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا

در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف ...

... از برای بغض لا و مهر یعطی را همی

جذر بستاند برای خانه یعطی ز لا

مادر ایام اگرچه از فنا آبستن ست

چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا ...

... ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست

کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست

آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست ...

... روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک

هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست

گام در میدان کام خویش زن مردانه وار ...

... بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی

باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان

نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی ...

... روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام

گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز

خامه ای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام ...

... زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام

او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر

او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام

خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان

شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام ...

... هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو

آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد

گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک ...

... این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف

بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد

از فعال شاعران خر تمیز بی ادب ...

سنایی
 
۱۹۶۵

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در مدح مکین‌الدین

 

... چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش

همچو شانه بسته هر تاره مویی مشو

همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش ...

... گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش

تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش

پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو

بنده هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش

عاشق جانی به گرد حجره جانان مگرد ...

... قرة العین جهان صاحب قران شاعری

ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن

صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن ...

... چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق

چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن

گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار ...

... همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای

معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب

این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای ...

... زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده ام

تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی

گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن

چون به عالم هر که دانایست بستاید همی

در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه ...

سنایی
 
۱۹۶۶

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

 

... ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب

زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب

مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا ...

... وز برای جرعه ای می رفت نتوان در سعیر

عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران

از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر ...

... و آنکه سابق تر به ابداع تو با منشور باد

نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری

از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد ...

... زار و گرفتار توام ای بی وفا ای پاسبان

خاک درت را بنده ام دایم ترا جوینده ام

هستم بدین تا زنده ام ای بی وفا ای پاسبان ...

... از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد

بر جان او این بسته شد ای بی وفا ای پاسبان

ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان ...

... آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان

معشوق خود را بنده ام در عالمش جوینده ام

هستم برین تا زنده ام ای سنگدل ای پاسبان ...

سنایی
 
۱۹۶۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - منع کبر و غرور و مذمت دنیا

 

ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن

محرم روح الامینی دیو را تلقین مکن ...

... نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش

وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن

زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار ...

... ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن

غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه

خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن ...

... چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن

گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز

ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن ...

... خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن

شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن

گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران ...

سنایی
 
۱۹۶۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری

 

... کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل

تعالی ربنا می گوی و می دان وصف او بی چون

همو بخشنده دولت همو داننده فکرت ...

... که کاهد ماه را هر ماه حتی عادکالعرجون

که بندد چون خزان آید هزاران کله ادکن

که باشد چون بهار آید هوا را کله گردون ...

... جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون

درین عالم ز ریگ و قطره باران بنی آدم

ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده اند افزون ...

... پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون

ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا

چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون ...

... به مهر عالم فانی چرا دل کرده ای مرهون

الاهی بنده بیچاره مسکین سنایی را

که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون ...

سنایی
 
۱۹۶۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - دعوت به زهد و ستایش سید فضل‌الله

 

... یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش

پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین

دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی وفا

آن گه بستان کلید قصر فردوس برین

ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی ...

... به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین

وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا

در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین ...

... طیلسانست آنکه داری یا پر روح الامین

نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه

رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین ...

سنایی
 
۱۹۷۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم

 

... وز پی قدر خویش صدرش را

بست روح القدس به عرش آذین

شد عراق از نگار خامه او ...

... از تو روح رهی چراست حزین

چشم درد مرا مبند از عز

چشم بندی ز آفتاب مبین

دل گرم مرا بساز از لطف ...

... تا تو ای خضر عصر در شهری

بنده را غول همرهست و قرین

گام دربان مارم از بر کوه ...

... گاهم این گوید ای چنین حنین

یک دم آن باد سبلتت بنشان

در وثاق آی با کیا بنشین

پیشم آرد دوات بن سوراخ

قلم سست و کاغذ پر زین

هان و هان در بروت من بندد

که شوم در عرق چو غرقه هین

زود کن یک دو کاغذم بنویس

شعر پیشین و شعر باز پسین ...

... صورت ار با تو نیست جان با تست

عاشق و بنده و رهی و رهین

روح عیسی ترا چه جویی رنج ...

... گر درو ننگرد نگیرد کین

گرچه از خوی بنده گرم شوند

خواجگان عجول کبر آگین ...

... ذوق این قطعه ترش شیرین

تا ز روز و شبست در عالم

مادت سال و ماه و مدت و حین ...

سنایی
 
۱۹۷۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷

 

... دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند

با چنین دیوان بگو بند سلیمان وار کو

گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل ...

... آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو

گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا

سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو ...

... جلوه توحید و برق خرمن اشرار کو

او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق

از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو ...

سنایی
 
۱۹۷۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸

 

... بجز مرگ از دواها مرهمی کو

به عشق اندر ز بیم هجر بنمای

که از خلق عالم خرمی کو ...

... دریغا از حقیقت رستمی کو

اگر دعوی کنی در ملک بنمای

که در انگشت ملکت خاتمی کو ...

... ترا در چشم دل نار و نمی کو

چو در نی بست تن ایمن نشستی

ز دل در جان جانت طارمی کو ...

... به عالم در فراوان سنگ و چاهست

ولی چون عیسی بن مریمی کو

سنایی وار در عالم تو بنگر

ز بهرش ارحمی و ترحمی کو

اگر فارغ شدی در دین ز دنیا

بست رخ بی ریا دل بی غمی کو

سنایی
 
۱۹۷۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه مردانشاه

 

... خامه او کند از تخته تقدیر تباه

خانه ای کو به یکی لحظه کمربند کند

عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه

گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ

تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه

دیده خصم کند پایه جاه تو سپید ...

... چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق

بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

نتواند که کند با تو کسی پای دراز ...

سنایی
 
۱۹۷۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی

 

... گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی

زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی

تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی ...

... گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل

من بنده آن روزم ایکاش چنانستی

جانیست سنایی را در دیده سنان او ...

... او گر نه چنینستی چون نیزه سلطان کی

بر رفته و برجسته بر بسته میانستی

بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت ...

سنایی
 
۱۹۷۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵

 

... هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید

هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی

بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده

ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی ...

... ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری

به بحر ار بنده ای جوید همی در تو بپیمایی

تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری ...

... جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید

خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی

فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی ...

... بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی

اگر طاعت کند بنده خدایا بی نیازی تو

وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی

یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را ...

... وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی

وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی

وگر بهتان سرایندت چنان می دان مسیحایی

به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ

اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی ...

... کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی

تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان

وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی ...

... ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می خوان

به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی

چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید ...

سنایی
 
۱۹۷۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ایرانشاه

 

... تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی

بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه

تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی

چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو

چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی

جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل ...

... تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد

بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی

نردها بازد با نطع امیدت با دهر

جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی

هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی ...

... ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو

نیست در شاعری بنده ریا و ریبی

فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست

طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی ...

... باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی

پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی

دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی

تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون ...

سنایی
 
۱۹۷۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح تاج‌الدین ابوالفتح اصفهانی

 

... آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی

گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری

معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او ...

... شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال

آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری

پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر ...

... نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری

یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل

فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری ...

... تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن

بسته اند از بهر نامی این گروهی از خری

جامه طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ ...

سنایی
 
۱۹۷۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح خواجه عمید ابراهیم بی علی بن ابراهیم مستوفی

 

... قد چون سرو که دیدست که روید به چمن

آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری

فوطه ای بر سر آن روی چو خورشید که دید ...

... نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری

بنده لطف و عطای او انسی و جنی

چاکر طبع سخای او بحری و بری ...

... شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک

از کف و چهره و زیب از همه زیبنده تری

سال تا سال دهد بار به یک بار درخت ...

... وی که چون مهر عطابخش و به کف مشتهری

زین بلندی به سوی بستان چون رای کنی

غم و شادی دو کس گردی گویی قدری ...

... سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری

نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز

چه برهنه ست که نستد ز کسی آستری ...

سنایی
 
۱۹۷۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

 

... چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص

آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری

بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل

چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری ...

... همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری

همچو لا بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی

هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری ...

سنایی
 
۱۹۸۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است

 

... زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری

در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه

تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری ...

... گرچه در الله اکبر گفتنی تا با خودی

بنده کبری نه بنده پادشاه اکبری

آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست ...

... از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست

آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری

روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او ...

... در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری

این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده

سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری ...

... از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری

همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم

کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری ...

... رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری

حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده اند

بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری

پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند

بندگان بندگان را پادشاهان چاکری

کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او ...

... پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو

عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری

سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل ...

سنایی
 
 
۱
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۵۵۱