گنجور

 
سنایی

ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی

وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی

چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل

پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی

گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم

ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی

ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی

داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی

آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد

نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی

پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من

کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی

شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک

خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی

صد دل خون به در یک شکن زلف تو هست

همچو عناب در آویخته اندر عنبی

تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش

ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی

شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه

تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی

بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه

تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی

چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو

چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی

جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل

روزگارت کند از رنج دل من ادبی

ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم

خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی

ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر

طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی

تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم

از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی

ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن

که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی

آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت

در مزاج فضلا از کرم خود اربی

آن کریمی کاثر سورت خمش در کون

همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی

آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک

جمع سازند ز آثار خصالش خطبی

ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی

وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی

شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود

برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی

گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز

نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی

تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک

چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی

کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو

که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی

تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد

بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی

نردها بازد با نطع امیدت با دهر

جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی

هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی

هر که او شیر بود سست نگردد به تبی

هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش

کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی

به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر

کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی

ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو

نیست در شاعری بنده ریا و ریبی

فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست

طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی

هر که را دین شود از دوستی او موجود

چه زیان داردش از دشمنی بولهبی

حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی

کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی

تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی

تا تناسل بود از صحب امی و ابی

سببی سازش تا شاعر صدر تو بود

که همی شعر مرکب نبود بی سببی

تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری

تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی

باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی

باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی

پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی

دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی

تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون

راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی