گنجور

 
سنایی

در همه ملک ندید از همهٔ مردان شاه

آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه

آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش

ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه

وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش

در منظوم شود در دل او قطره میاه

از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او

مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه

آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز

خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه

خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند

عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه

گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ

تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه

دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید

مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه

ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید

وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه

آه در حنجر او خنجر گردد که کند

از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه

باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز

هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه

چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق

بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

نتواند که کند با تو کسی پای دراز

تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه

اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید

مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه

هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر

خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه

طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت

زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه

لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه

که به از حور بهشتست گه بادافراه

هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود

ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه

آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی

و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه

سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل

حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه

زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی

نتواند ز یکی حادثه آورد به راه

او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع

به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه

گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند

شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه

اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف

در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه

که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز

همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه

ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من

زده امید همه از در آن لشگرگاه

تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار

شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه

برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی

تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه

تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر

تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه

گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان

صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه

یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک

حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید

گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه

پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم

چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه

خواجه عبدالله انصاری

ای ستمکار بیندیش از آنروز سیاه

که ترا شومی ظلم افکند از جاه بچاه

حال اکنون بحقارت منگر جانب او

بشماتت کند آنروز بسوی تو نگاه

منوچهری

در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه

دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه

جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه

بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه

قطران تبریزی

ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه

او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه

او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین

تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه

زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین

[...]

امیر معزی

کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه

کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه

بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت

بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه

ای پسر چند کنم بی‌لب خندان تو صبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه