گنجور

 
۱۶۲۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۸

 

... اجل بگریدکز شست او بپرد تیر

رود زخم کمانش خدنگ جان اوبار

چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر ...

... نه آتش است وچو آتش همی کند تأثیر

نهال بندگی او امیری آرد بار

که بندگانش سراسر همی شوند امیر

درخت دشمنی او اسیری آرد بار

که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر ...

... ز فر بخت تو در پیش تخت تو امروز

جوان شدست دگرباره این مبارک پیر

تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بدر ...

امیر معزی
 
۱۶۲۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰

 

... زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر

پیام دادم کز منتش گرانبارند

رعیت و سپه شهریار کشور گیر

جواب داد که در زیر بار منت او

هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر ...

امیر معزی
 
۱۶۲۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱

 

... او به صدر اندر همتای قوام الدین است

فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر

تو به ملک اندر مانند معزالدینی

لشکرافروز و مخالف شکن و بنده پذیر

گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند

هم نگویند ز اوصاف شما عشر عشیر ...

امیر معزی
 
۱۶۲۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۲

 

... قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند

رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر

نموده لؤلؤ لالا ز شکرین یاقوت ...

... نثار مجلس او را کند به فصل بهار

صدف ز قطره باران ز روز تا شبگیر

عرق روان شود از ابر پیش بخشش او ...

... سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر

هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت

چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر ...

امیر معزی
 
۱۶۲۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۴

 

عید و آدینه بهک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز ...

... چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل

چون گشاید کف زر بار ببندد در آز

ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر ...

... در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز

چون کند باره بورتو به صحرا تگ و پوی

باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز ...

امیر معزی
 
۱۶۲۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۶

 

... چون قوام الدین نیکوسیر و نیک اندیش

آن وزیری که جهان شد همه از دست سه بار

باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش ...

امیر معزی
 
۱۶۲۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۷

 

... هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور

آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش

بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز ...

امیر معزی
 
۱۶۲۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۸

 

... جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم

گر بینمش به دیده یاقوت بار خویش

هرچند کانتظار ندارم به وصل او ...

... شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک

فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش

صدری که سال و ماه مرادش طلب کند ...

... از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل

ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش

از عقل شد شناخته شاه روزگار ...

... بدر تمام نور بود گاه بر و جود

صدر بلند قدر بود روز بار خویش

ای خواستار جود و تو را شاه خواستار ...

... هرگه که شادکام زند نعل بر زمین

بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش

گر شیر شرزه نعره او بشنود یکی ...

... بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش

گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم

بیهوده چون کنم صفت اعتذار خویش ...

... هستم یکی درخت و تو پرورده ای مرا

واورده ام ز معجزه شعر بار خویش

زر درست و نیک عیارست شعر من ...

... باقی بود ز قاعده استوار خویش

تا ابر تندبار بگرید به نوبهار

خندد زمانه کهن از نوبهار خویش ...

امیر معزی
 
۱۶۲۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۵

 

... رخ مخالف دولت به رنگ دینارست

ز غیرت کف دینا ر بار فخرالملک

به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند ...

امیر معزی
 
۱۶۳۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۱

 

... جمال جمله اعیان حضرت اسماعیل

یگانه بار خدایی که از فضایل او

همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل ...

... به دست توست همه ساله نسخت ارزاق

چنانکه نسخت باران به دست میکاییل

ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد ...

امیر معزی
 
۱۶۳۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۲

 

... ز روی تو به چه معنی همی بروید گل

زچشم من به چه معنی همی ببارد نم

فراق توست ستمکار و من همی ترسم ...

... پدرش بنده رزاق نام کرد و به قدر

امام بار خدای است در میان امم

عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد ...

امیر معزی
 
۱۶۳۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۳

 

... ز عدل او به زمستان همی بروید گل

ز فر او به حزیران همی ببارد نم

کف مبارک او هست ابر رحمت بار

دل منور او هست آفتاب کرم ...

... کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر

زند ز ادبار آن کاو زند زکین تو دم

چو سایل از تو بلی بشنود رهد ز بلا ...

امیر معزی
 
۱۶۳۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۵

 

... روباه به هم برشکند پنجه ضیغم

ای بار خدایی که همه بار خدایان

در صف نعال اند و تو را صدر مسلم ...

امیر معزی
 
۱۶۳۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۶

 

... یک ذره نماید همه ذریت آدم

چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش

بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم

اقرار دهد عقل که در عالم اقبال ...

... زیرا که حرام است تیمم به لب یم

ای بار خدایی که به تو صدر وزارت

میراث رسیده است ز جد و پدر و عم ...

امیر معزی
 
۱۶۳۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۱

 

پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم

گر همی بنده خریدند به دینار و درم ...

... بگشاید در شادی و ببندد در غم

به کف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش

هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حکم ...

... سعی فرمایی و افضال کنی در حق من

سعی و افضال به یک بار گه دیدست به هم

گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز ...

امیر معزی
 
۱۶۳۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۶

 

... به سر تو که سزاوار عتاب است و ملام

شده ام سوخته در آتش عشقت صد بار

آن که صد بار شود سوخته چون باشد خام

عشق تو در عجم آورد یکی رسم دگر ...

... رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام

در هوایی که غبار سم اسب تو بود

باز را زهره نباشد که کند قصد حمام

چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی

هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام ...

... منم آن کس که مرا شکر توآید زمسام

تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار

تاکه برگردون از تری آب است غمام ...

امیر معزی
 
۱۶۳۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

... بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار

در هوا باران نگنجد گر کفش باشد غمام

از مسام او کرم بر جای خوی زاید همی ...

... گردن ایام را عقدی همی سازد مدام

کلک گوهر بار تو پرگوهرم کردست طبع

لفظ شکر بار تو پرشکرم کردست کام

گر جهان با ما درشتی کرد و تندی مدتی ...

... تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسلام

ای مبارک رای ممدوحی که از اوصاف تو

مادحانت را پدید آمد حکم اندر کلام ...

امیر معزی
 
۱۶۳۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۵

 

... تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون

آن کس که یافته است و خریدست چند بار

بار عقیق در یمن و مشک در ختن

نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است ...

... در پیش تیرهای محن خلق را مجن

ای مکرمی که دست تو ابری است مشک بار

ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن ...

امیر معزی
 
۱۶۳۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۰

 

... هامون گذار و کوه وش دل بر تحمل کرده خوش

تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن

چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان ...

... کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود

چون از کف موسی رود چوبی بیوبارد رسن

ابری است او با منفعت باران او از مصلحت

گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن

وصاف تو هر خاطری مداح تو هر شاعری

بر گردن هر زایری از بر تو بار منن

آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری ...

امیر معزی
 
۱۶۴۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۲

 

... چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش

هزار بار زیادت شکست توبه من

بتی کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق ...

... نهاده نامه مهرت زمانه بر تارک

گرفته بار قبولت ستاره برگردن

تو یوسفی و همه سایلان چو یعقوب اند ...

... بدان قیاس که فضل است مرد را بر زن

مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد

چه موم پیش سنانش چه غیبه جوشن ...

... روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن

بزرگ بار خدایا بلند همت تو

کشیده پشت و دل من به زیر بار منن

مدیح در ثمین آمد و سخاوت تو ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۶۵۵