گنجور

 
امیر معزی

پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم

گر همی بنده خریدند به دینار و درم

اندرین دولت صدری به وزارت بنشست

که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم

فَخرِ ملت شرف‌الدین و قوامُ‌الْاِسلام

سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم

صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی

که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم

آن‌که هست از هنرش صدر معالی عالی

وان‌ که ‌گشت از سخنش اصل معانی محکم

همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم

همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم

گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق

بگشاید در شادی و ببندد در غم

به‌کف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش

هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم

گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو

زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم

رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان

گر تو خواهی‌ که ببینی صفت آصف و جم

صانعی‌ کز فلک و دهر نمودست اثر

ز قضا بر خرد و بخت‌ کشیدست رقم

رای او کرد میان فلک و دهر سفیر

حکم او کرد میان خرد و بخت حکم

ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود

شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم

تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش

شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم

اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست

کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم

هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان

آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم

هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت

گر شبان‌وار شود گرگ نگهبان غَنَم

در پناه نظر و درکنف حشمت تو

سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم

با تو عالم نتواند که مباهات کند

که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم

بُخل در کَتم‌ِ عدم رفت ز صحرای وجود

تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم

با موالیت شب و روز حریف است فَرَح

با معادیت مه و سال ندیم است ندم

سنگ با مهر تو در دست ولی‌ گردد سیم

نوش با کین تو در کام عدو گردد سم

غایبانی‌ که ببینند نگار قلمت

به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم

همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب

همه محتاج به‌ گفتار تو چون‌ کِشته به‌ نم

شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد

آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم

سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم

منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم

کشور روم همه رام کند زیر رکاب

سَرِ کفّار همه پست‌ کند زیر قدم

ای به یاد تو همه تاجوران‌ کرده نشاط

وی به نام تو همه ناموران خورده قسم

بر بنی‌آدم چون خلد شدست از تو جهان

نه عجب‌ گر به تو در خلد بنازد آدم

تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا

دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم

آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام

وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه‌ ز عَمّ

سعی فرمایی و اِفضال‌ کنی در حق من

سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم

گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز

نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم

جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم

گر مرا دست رسد روح‌ کنم با آن ضمّ

زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان

زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم

بی‌ثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام

بی‌هوای تو نخواهم که زنم هرگز دم

تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا

تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم

خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات

درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم

چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی

روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم

در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما

شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم