گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم اندر خَم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم
به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم
به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم
فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شبکند به ستم
اگر فراق تو روزم چو شبکند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم
پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و بهقدر
امام بار خدای است در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم
مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم
چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم
عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم
بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم
ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم به وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم
مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم
نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه بهکام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم بهدست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم
درستگویی مار است و زو رسد شب و روز
به دوستان تو مهره به دشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
به سان تو که در این چند روز کامدهام
جدا ز خدمت تو بودهام ندیم نَدَم
به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم
همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون که چشم ببیند تو را نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان تو را رنج باد بیراحت
موافقان تو را سور باد بیماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
بهتو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دژم شده ست مرا جان از آن دو چشم دژم
بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم
لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد
دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم
مشعبد است غم عشق هر کجا باشد
[...]
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم
همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست
بهار من دو شود چون رسم به روی صنم
مرا بتیست که بر روی او به آذرماه
[...]
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم
کنون ببخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
[...]
نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
[...]
شهی که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.