گنجور

 
امیر معزی

عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن

موی سیاه خویش ز موی سپید من

داند که بوی مشک ز کافور کم شود

کافور من نخواهد با مشک خویشتن

گرچند سال عارض من چون بنفشه بود

ورچندگاه عارض او بود چون سمن

اکنون که سنبل از سمن او برون دمید

نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن

کردست روزگار همی از دو زلف او

در پشت من خم آرد و در روی من شکن

او طرفه‌تر که اشک و دلم را به‌دست هجر

سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن

بالای او چو نارون و سرو شد بلند

تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن

من عاشقی نمودم و او ساحری نمود

تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون

آن‌ کس‌ که یافته است و خریدست چند بار

بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن

نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است

کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن

تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد

دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن

کردم به‌ عشق تا دل و تن داشتم نشاط

امروز چون ‌کنم که نه دل دارم و نه تن

پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست

نپسندد این طریق زمن سید زَمن

پشت شریعت و شرف دین مصطفی

مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن

بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار

سعد علی عیسی خورشید انجمن

دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست

موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن

معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او

دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن

از پای او عبیر شود گرد بر بساط

وز دست او رحیق شود آب در لگن

خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت

بوی بهشت عد‌ن ز کشمیر تا عدن

پیر و جوان ‌کنند همی شکر نعمتش

شکر حقیقتی‌ که در آن نیست زرق و فن

وان کودکی که هست به گهواره در هنوز

دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن

باشد کم از فضایل او فضل دیگران

آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن

گر در جهان به جود و مروت مثل شدند

نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن

هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش

ارواح هر سه باز رساند سوی بدن

از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام

هر چند در زمانه بود گونه‌گون فتن

زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است

ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن

بادی که بر زمین وقارش کند گذر

از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن

مرغی‌ که بر درخت خلافش زند صفیر

افتد به محنت قفس و دام بابزن

گرچه به ‌صورت است مِحَن با مِجَن یکی

هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن

دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست

در پیش تیرهای محن‌ خلق را مجن

ای مُکرِمی‌ که دست تو ابری است مشک‌بار

ای مفضلی‌ که طبع تو بحری است موج زن

ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع

ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن

دنیا به روزگار تو خالی است از حزین

دلها به اهتمام تو صافی است از حزن

از دولت است کِشت امید تو را نبات

وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن

آن ‌کشت هست تازه همه ساله بی‌مطر

وان تیغ هست تیز همه‌ساله بی‌مِسَّن

از غایت ‌کرم ‌که تو را هست در سرشت

بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن

داری روا اگر ز تو یابند حاسدان

در زندگی هزینه و در مردگی‌کفن

باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند

گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن

آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب

وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن

دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد

بی‌روح با تحرک و بی‌عقل با فطن

هست اَکمهی بدیع ‌که بیند همی جهان

هست اَبْکمی غریب‌ که‌ گوید همی سخن

در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد

در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن

زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری

والاترست قدر وی از پیکر پَرن

در چشم فتنه هست وَسَن‌ با صریر او

در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن

در تاختن همی به‌ شب و روز خوانمش

از بس که او برد به شب و روز تاختن

وز اتفاق تاختن او به ‌روز و شب

با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن

ای در جهان یگانه به آزادگی وجود

دارم دلی یگانه به‌شکر تو مُرْتَهَن

تا گوهر مدیح تو در رشته کرده‌ام

کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن

مدح تو گوهری است نه از جنس آن‌گهر

کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن

تا پیش بت سجودکند هر شَمَن‌ که او

باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن

اندر سجود باد فلک پیش بخت تو

چونان که در سجود بود پیش بت شمن

بادند راضی از تو به دنیا و آخرت

شش تن‌ گزیدگان خلایق زمرد و زن

در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین

در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن

احباب تو زطالع مسعود شادمان

واعدای تو زطایر منحوس ممتحن

با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید

وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن