گنجور

 
امیر معزی

عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز

وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز

زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی

جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز

خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار

خرم این جشن‌ که بر جامهٔ لهوست طراز

این همی سرخ‌کند خاک ز خون قربان

وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز

این جهان را کند از بوی چو ا‌طبلهٔ‌ا عطار

وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز

باغ را موسم آن سوی بهارست نوید

خلق را موکب این سوی بهشت است جواز

این دو مهمان گرامی‌ که رسیدند بهم

آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز

حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام

که از این هر دو همی‌ کار طرب‌ گیرد ساز

ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی

مجلس آراسته‌کن چون ز نماز آیی باز

به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح

چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز

سازها ده به‌کف رود زنان تا به نشاط

بنوازند در ایوان شه بنده نواز

شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر

آن‌ که شاهان جهان را به کف اوست نیاز

پادشاهی که گرفته است به شمشیر و به‌عدل

هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز

بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم

هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز

هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون

هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز

گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب

گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز

آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق

هست در شعر طراز سخن شعر طراز

روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر

پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز

روز میدان که برد دست به چوگان و به‌ گوی

دست او بوسه دهد گوی‌زن و چوگان‌باز

تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ

گرز شیر اوژن او پاره کند یشک‌ گراز

چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل

چون‌ گشاید کف زر بار ببندد در آز

ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر

وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز

دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه‌اند

سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز

برق با جود تو با ابر مگر طیره‌ کند

که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز

رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام

که به ابر اندر چون‌ کوس تو دارد آواز

بخت را از پی آن طایر میمون لقب است

که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز

مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است

که همی‌گوید با دولت فیروز تو راز

تویی آن شاه‌که از عدل تو بر خلق جهان

در اندوه فرازست و در شادی باز

گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر

کبک بازی‌کند از عدل تو با چِنگَل باز

مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب

در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز

چون‌کند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی

باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز

آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو

که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز

حاش‌لله‌ که کم از خشم تو و کینه توست

گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز

چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد

بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز

خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد

باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز

یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام

یافتند از لَطَف تو همه میران اِ‌عزاز

فخر کن بر همه شاهان‌ که تو را شاید فخر

نازکن بر همه میران‌که تورا زیبد ناز

گاه در بزم قدح‌ گیر و به نیکی بخرام

گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز

جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز

کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز

تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب

وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز

باد آغاز مدیح تو ستم را انجام

باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز

گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد

چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز

عمر تو دائم و ملک و سپهت بی‌پایان

عید تو فرخ و لهو و طربت بی‌انداز

شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان

یار تو در همه کاری ملک بی‌انباز