گنجور

 
امیر معزی

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌و اَطلال و دِمَن

رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم

اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

بر جای رطل و جام می‌، گوران نهاده‌ستند پی

بر جای چنگ ‌و نای و نی ‌آواز زاغ ‌است و زغن

از خیمه تا سُعدا بشد وَز حجره تا ‌سَلما بشد

وز حجله تا لیلا بشد گویی بشد جانم ‌ز تن

نتوان‌ گذشت از منزلی‌ کانجا نیفتد مشکلی

از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن

آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان

شدگرگ ‌و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن

ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر

سنگ است بر جای‌ گهر خارست بر جای سمن

آری چو پیش آید قضا مُر‌وا شود چون مُر‌غُوا

جای شجر گیرد گیا جای طرب‌ گیرد شجن

کاخی‌ که دیدم چون ارم خرم‌تر از روی صنم

دیوار او بینم بِخَم مانندهٔ پشت شمن

تمثالهای بوالعجب حال آوریده بی‌سبب

گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن

زین سان‌که چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون

دَیّار کی‌ گردد کنون گرد دیار یار من

یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان

سروی به ‌لب چون ناردان ماهی به ‌قد چون نارون

نیرنگ چشم‌ او فره، ‌بر سیمش‌ از عنبر زره

زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن

تا از بر من دور شد، دل در برم رنجور شد

مشکم همه ‌کافور شد، شمشاد من شد نسترن

از هجر او سرگشته‌ام، تخم صبوری‌ کشته‌ام

مانند مرغی ‌گشته‌ام بریان شده بر بابزن

اندر بیابان سها کرده عنان دل رها

در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن

گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر

گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن

پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم

بر بی سرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن

هامون گذار و کوه‌وش دل بر تحمل کرده خوش

تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن

چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان

چون آتش و خاک‌ گران در کوهسار و در عطن

سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او

در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن

گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته

وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن

بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا

من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن

دین محمد را شرف اصل شریعت را کنف

باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن

بوطاهر طاهرنسب نامش سعادت را سبب

پیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن

آن کامکار محتمل نیکوخصال نیک‌دل

شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن

او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت‌ و زین

او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن

هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده

روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن

از غایت ا‌کرام او وز منت انعام او

شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن

آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز

از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن

اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده

کردار او بی‌شعبده گفتار او بی‌زرق و فن

دستش‌ گه رفع قلم حد است بر دفع ستم

در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن

آن‌ کس‌ که او را آورید آورد لطف جان پدید

ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن

ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی

ای حزم و عزم تو قوی ای خلق و خُلق تو حسن

ای در شرف مانند آن‌ کامد ز صنع غیب‌دان

در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من

کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود

چون از کف موسی رود چوبی بیوبارد رسن

ابری است او با منفعت باران او از مصلحت

گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن

وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری

بر گردن هر زایری از برّ تو بار منن

آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری

چون تو نبیند دیگری در کدخدایی موتمن

از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو

اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن

هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان

انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن

هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد

خمری‌ که از دن برکشد دردی بود آغاز دن

هر غزو را پیمان نهی بر جای‌کفر ایمان نهی

سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن

اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی

هندوستان خالی‌کنی از بتکده وز بر‌همن

گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم

فکر تو اندر خاطرم افزون ز وهم است و ز ظن

هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو

حاجت چنان‌ خواهد ز تو چون ‌کودک از مادر لبن

مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی

وز فر تو دارم همی تن بی‌الم دل بی‌حزن

مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل

گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن

نغز و بدیع است این نمط در دُرج بی‌سهو و غلط

زان سان ‌که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن

تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان

گردد به ایام خزان بر بوستان‌ کرباس تن

بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی

میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن

گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک

تا حشر تا دیده ملک بی‌گردن بختت رسن

کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین

کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن

فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان

وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن

فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا

تا نَفی را گویند لا تا جَزم‌ را گویند لَن