گنجور

 
۱۲۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲۶

 

... اگرچه در چه پستم نه سربلند توام

وگرچه اشتر مستم نه در قطار توام

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را ...

مولانا
 
۱۲۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۸

 

... یارکشی است کار او بارکشی است کار من

پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد

آن شتران مست را جمله در این قطار من

اشتر مست او منم خارپرست او منم ...

مولانا
 
۱۲۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۷

 

... کشیده سوی خود بی اختیار او

قطار شیر می بینم چو اشتر

به بینیشان درآورده مهار او ...

مولانا
 
۱۲۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴

 

... چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی

ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان

دستی نهان که نبود کس را از او رهایی ...

مولانا
 
۱۲۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۳

 

شاها بکش قطار که شهوار می کشی

دامان ما گرفته به گلزار می کشی

قطار اشتران همه مستند و کف زنان

بویی ببرده اند که قطار می کشی

هر اشتری میانه زنجیر می گزد ...

... ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق

تو نور نور ندره به اقطار می کشی

مولانا
 
۱۲۶

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی

 

... تا برآمد هر دو را خشم جهود

آن امیران دگر یک یک قطار

برکشیده تیغهای آبدار ...

مولانا
 
۱۲۸

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۹۸ - اقتدا کردن قوم از پس دقوقی

 

... قوم همچون اطلس آمد او طراز

اقتدا کردند آن شاهان قطار

در پی آن مقتدای نامدار ...

مولانا
 
۱۳۰

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل

 

... پس بکش تو زین جهان بی قرار

جوق کوران را قطار اندر قطار

کار هادی این بود تو هادی یی ...

مولانا
 
۱۳۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وپنجم - فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید

 

... شیخ الاسلام ترمدی می گفت سید برهان الدین قدس الله سره العظیم سخن های تحقیق خوب می گوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند یکی گفت آخر تو نیز مطالعه می کنی چونست که چنان سخن نمی گویی  گفت او را دردی و مجاهده و عملی هست گفت آن را چرا نمی گویی و یاد نمی آوری از مطالعه حکایت می کنی اصل آنست و ما آن را می گوییم تو نیز از آن بگو ایشان را درد آن جهان نبود به کلی دل بر این جهان نهاده بودند بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان می خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند این سخن همچون عروسی است و شاهدی است کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد چون لذت آن تاجر در فروخت است او عنین است کنیزک را برای فروختن می خرد او را آن رجولیت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد مخنث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می خواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد دیگر چه خواهد کردن عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن این سخن سریانی است زنهار مگویید که فهم کردم هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی فهم این بی فهمی است خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است تو را از آن فهم می باید رهیدن تا چیزی شوی تو می گویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر در پادشاه آورد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راه زن است چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن تو را با چون و چرا کاری نیست مثلا جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبه برند عقل تو را پیش درزی آورد عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار عقل او چندان نیک است که او را بر طبیب آرد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن نعره های پنهانی ترا گوش اصحاب می شنوند

آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک سیماهم فی وجوههم من اثر السجود هرچه بن درخت می خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می شود و آنک نمی خورد و پژمرده است کی پنهان ماند این های هوی بلند که می زنند سرش آنست که از سخنی سخنها فهم می کنند و از حرفی اشارت ها معلوم می گردانند همچنانک کسی وسیط و کتب مطول خوانده باشد از تنبیه چون کلمه ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل ها و مسأله ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه های می کند یعنی که من زیر این چیزها فهم می کنم و می بینم و این آنست که من در آنجا رنج ها برده ام و شب ها به روز آورده ام و گنج ها یافته ام که الم نشرح لک صدرک شرح دل بی نهایت است چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می کند او را چه خبر و های های باشد سخن به قدر مستمع می آید چون او نکشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می کشد و مغذی می گردد حکمت فرو می آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی آید جوابش گوید ای عجب چرا نمی کشی آنکس که ترا قوت استماع نمی دهد گوینده را نیز داعیه ی گفت نمی دهد

در زمان مصطفی صلی الله علیه و سلم کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حمام رویم در راه مصطفی صلوات الله و علیه و سلم در مسجد با صحابه رضوان الله علیهم نماز می کرد غلام گفت ای خواجه لله تعالی این طاس را لحظه ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلی الله علیه و سلم بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند غلام تنها در مسجد ماند خواجه اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می زد که ای غلام بیرون آی گفت مرا نمی هلند چون کار از حد گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی هلد جز کفشی و سایه ای کسی ندید و کس نمی جنبید گفت آخر کیست که ترا نمی هلد جز کفشی و سایه ای کسی ندید و کس نمی جنبید گفت آخر کیست که ترا نمی هلد که بیرون آیی گفت آنکس که ترا نمی گذارد که اندرون آیی خود کس اوست که تو او را نمی بینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد بنده ی آنم که نمی بینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا می گویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست سنیان می گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کل یوم هو فی شان و اگر صد هزار تجلی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را می بینی در آثار و افعال هر لحظه گوناگون می بینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمی ماند در وقت شادی تجلی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمی ماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می شوی و بر یک قرار نیستی بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق می رود و بعضی هستند خاصتر که از حق می آیند قرآن را اینجا می یابند می دانند که آنرا حق فرستادست انا نحن نزلنا الذکر وانا له لحافظون مفسران می گویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده ایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد یکی آمد به مصطفی صلی الله علیه و سلم گفت انی احبک گفت هوش دار که چه می گویی باز مکرر کرد که انی احبک گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو یکی در زمان مصطفی صلی الله علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمی خواهم والله که نمی خواهم این دین را بازبستان چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودممال رفت زن رفت فرزند نماند حرمت نماند و شهوت نماند گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بن نکند و خانه اش را نروبد و پاک نکند که لایمسه الا المطهرون چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد به کلی از خود و از عالم می باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حق نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد پیغامبر صلی الله علیه و سلم فرمود برای آن نیاسودی و غم می خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی های اول تا در معده ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم می خور که غم خوردن استفراغ است بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد گلی که آن را خار نباشد مییی که آن را خمار نباشد ...

مولانا
 
۱۳۴

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

... سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان

دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار

وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان ...

مجد همگر
 
۱۳۵

سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۱۲ - مثل

 

... بگفت ار به دست من استی مهار

ندیدی کسم بارکش در قطار

قضا کشتی آنجا که خواهد برد ...

سعدی
 
۱۳۶

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۶ - تشبیه و تمثیل

 

... بر سر یک تیر دو پیکان که دید

دایره خیمه به سبزی قطار

ابر فرود آمده در مرغزار ...

امیرخسرو دهلوی
 
۱۳۷

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹۹ - حدیث بخشش جان و نوازش از ملک غازی مسلمانان دهلی را به لطف بی حد و بی مر

 

... خزاین می رسید اشتر بر اشتر

قطار اندر قطار از گنجها پر

گران گنجی چو دریا بی کرانه ...

امیرخسرو دهلوی
 
۱۳۸

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » آیینه سکندری » بخش ۳

 

... نگون گشت خورشید گیتی فروز

شتابنده کشتی بهرسو قطار

که پیدا شد از دور دریا کنار ...

امیرخسرو دهلوی
 
۱۳۹

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » هشت بهشت » بخش ۱ - آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت

 

... مگس افکنده بود یک سو شور

سوی دیگر قطار لشکر مور

هر چه در وی دوید مور به جهد ...

امیرخسرو دهلوی
 
۱۴۰

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

... خسرو ردیف این غزل از بهر امتحان

آورده در قطار سفید و سیاه و سرخ

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۱۶