گنجور

 
مولانا

خزان عاشقان را نوبهار او

روان ره روان را افتخار او

همه گردن کشان شیردل را

کشیده سوی خود بی‌اختیار او

قطار شیر می‌بینم چو اشتر

به بینیشان درآورده مهار او

مهارش آنک حاجتمندشان کرد

ز خوف و حرصشان کرده نزار او

گران جانتر ز عنصرها نه خاک است

سبک کرد و ببرد از وی قرار او

از آب و آتش و از باد این خاک

سبکتر شد چو برد از وی وقار او

به خاک آن هر سه عنصر را کند صید

به گردون می‌کند آهو شکار او

یکی کاهل نخواهد رست از وی

که یک یک را کند دربند کار او

ز خاک تیره کاهلتر نباشی

به زیر دم او بنهاد خار او

عصا زد بر سر دریا که برجه

برآورد از دل دریا غبار او

عصا را گفت بگذار این عصایی

همی‌پیچد بر خود همچو مار او

برآرد مطبخ معده بخاری

بسازد جان و حسی زان بخار او

ز تف دل دگر جانی بسازد

که تا دارد از آن جان ننگ و عار او

زهی غیرت که بر خود دارد آن شه

که سلطان هم وی است و پرده دار او

زهی عشقی که دارد بر کفی خاک

که گاهش گل کند گه لاله زار او

کند با او به هر دم یک صفت یار

ز جمله بسکلد در اضطرار او

که تا داند که آن‌ها بی‌وفااند

بداند قدر این بگزیده یار او

عجایب یار غاری گردد او را

که یار او باشد و هم یار غار او

زبان بربند و بگشا چشم عبرت

که بگشاده‌ست راه اعتبار او