گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

لشکر اسلام که آنجا رسید

بود زمین تشنه که دریا رسید

بود به یک جای صف تیغ و تیر

همچو نیستان به لب آبگیر

تیز تگ و گوش چو پیکان پدید

بر سر یک تیر دو پیکان که دید

دائرهٔ خیمه به سبزی قطار

ابر فرود آمده در مرغزار

پیک گران سنگ سبک ایستاد

تند چو ابری که رود روز باد

طرفه عروسی شده آراسته

آئینهٔ از آب روان خواسته

همچو دو آئینه مقابل ز تاب

آب در آن عکس نما، رو در آب

قطره که شد زابر چکان بر هوا

مهرهٔ بلور شده در هوا

باده چو خورشید پگه تا به شام

کرده طلوعی و غروبی به جام

رود زن از سینه برون برده صبر

آب چکان دست چو باران ز ابر

پشت وی از بار گهر خم زده

چون به سحر گلشن شبنم زده

ز ابروی خم پشت کمان ساخته

تیر مژه نیم کش انداخته

هر دو به یک تن چو دو پیکر شدند

بر فلک تخت چو مه بر شدند

سایه یکی کرد دو فر همای

پایه یکی ساخت دو لشکر گشای

شاخ بهم سود دو سرو جوان

موج بهم داد دو آب روان

گشت یکی باغ وفا داد و جوی

گشت یکی منبع صفا را دو روی

گشت زمین آب دو باران چشید

مغز جهان بوی دو بستان کشید

چرخ یکی شد به دو ماه تمام

بزم یکی شد به دو دور مدام