گنجور

 
سعدی

شتر بچه با مادر خویش گفت:

«پس از رفتن، آخر زمانی بخفت»

بگفت «ار به دست من استی مهار

ندیدی کسم بارکش در قطار»

قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد

وگر ناخدا جامه بر تن درد

مکن سعدیا دیده بر دست کس

که بخشنده پروردگار است و بس

اگر حق پرستی ز درها بَسَت

که گر وی بِرانَد نخوانَد کسَت

گر او تاجدارت کند سر بر آر

وگر نه سرِ ناامیدی بخار