گنجور

 
۱۳۲۱

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

... جز آنکه در خم چوگان او چو گوست نگنجد

دلی چو بحر بباید و گرنه موج محیطش

در آندلی که به تنگی بسان جوست نگنجد ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۲

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

ز دریا موج گوناگون برآمد

ز بیچونی برنگ چون برآمد ...

... گهی از بحر بر هامون برآمد

چو زین دریای بیچون موج زن شد

حباب آسا بر او گردون برآمد ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۳

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

... جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد

تا موج تو ما را نکشد جانب دریا

از ساحل خود جانب دریا نتوان شد ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۴

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

... گاه معشوق تر از چهره عذرا دارش

گرچه ساحل بود از موج مدارش خالی

ور چو دریاست پر از لولو لالا دارش ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۵

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

... بساحل ار چه فکند به بحر باز آرم

که موج بحر محیط توام نیم خاشاک

ظهور تو بمن است و وجود من از تو ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۶

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک

تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط

چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۷

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

... هر زمان از بهر آن مهمان او باشد دلم

چونکه گردد موج زن دریای بی پایان او

ساحل دریای بی پایان او باشد دلم ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۸

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

... کثرت کونین را در خود کشد

بحر وحدت چونکه گردد موج زن

کس نماند غیر ذات مغربی ...

شمس مغربی
 
۱۳۲۹

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

... تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه

تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش

پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه

موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود

از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه

شمس مغربی
 
۱۳۳۰

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

... تکرار نیست چونکه کتابی است مختلف

وین موج ها ز قلزم ز خار آمده

از موج اوشده است عراقی و مغربی

وز جوش او سنایی و عطار آمده

شمس مغربی
 
۱۳۳۱

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

... زچشم خلق ناپیدا ت باشی

چو بیما نیستی یک لحظه موجود

نمیشاید که تا بیما تو باشی ...

... چو قطره بعد ازین دریا تو باشی

از آن پس گرچه موج آیی به صحرا

حیات جمله صحرا تو باشی ...

شمس مغربی
 
۱۳۳۲

شمس مغربی » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... که جز او نیست در سرای وجود

به حقیقت کسی دگر موجود

عشق پیش از جهان کن فیکون ...

... در خزاین هرآنچه بد محزون

بدر انداخت موج قلزم عشق

هرچه در قعر بحر بد مکنون

گشت موجود هرچه بد معدوم

گشت دریا هرآنچه بد هامون ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دیگر موجود

محرمی کو تا بگوید راز ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

پیش از آن کز جهان نبود نشان ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

عشق بی کثرت حدوث و قدم ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

آنچنانم ز جام عشق خراب ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

ای بخورشید رخ عالم گیر ...

... که جز اونیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور ...

... که جز ا نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

بر سر کوی عشق بازاریست ...

... هر کجا آفتاب رخساریست

نیست جز او کسی دگر موجود

غیر او هرچه هست پنداریست ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

ای تو مخفی شده ز پیدایی ...

... هیچکس رانه که خود رایی

غیر تو نیست هیچکس موجود

زان سبب بی شریک و همتایی ...

... که جز او نیست در سرای وجود

بحقیقت کسی دگر موجود

شمس مغربی
 
۱۳۳۳

شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۱

 

... قوت و قوتی تو بی پیدا و پنهانم فرست

تا مگر موجی کشد بازم ز ساحل در محیط

هر زمان صد موج چون دریای عمانم فرست

نیست ما را هر گدایی چون سزای بندگی ...

شمس مغربی
 
۱۳۳۴

شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۲

 

... بود مدام به امواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غیر موج دریا نیست

چه طرفه درد که موجش بود دوا و علاج

کسی که موج به دریا کشیدش از ساحل

وقوف یافت ز سر حقیقت و معراج ...

شمس مغربی
 
۱۳۳۵

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... آرد گواه اندر نظر این اشک مردم زاد را

از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون

رحمی نشد بر صید خود آن دل سیه صیاد را

قاسم انوار
 
۱۳۳۶

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

... ز قاسم بشنو ای مقبل برآور پای خود از گل

درین وادی مکن منزل ببین این موج و طوفان را

قاسم انوار
 
۱۳۳۷

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

... با تو چون گویم چه گویم ای عزیز

موج دریا را ندانی از سراب

رهروان رفتند ره را راستی ...

قاسم انوار
 
۱۳۳۸

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

این همه موج بی کران ز چه خاست

عشق با دست و جان ما دریاست ...

قاسم انوار
 
۱۳۳۹

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

... محو گرداند گناه عالمی را در دمی

یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست

قصه فرعونیان از حد گذشتای پیر عقل ...

قاسم انوار
 
۱۳۴۰

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

... اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست

بحری که موج او ز سمک تا سما رسید

آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست ...

قاسم انوار
 
 
۱
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۲۶۳