گنجور

 
شمس مغربی

آغاز مشتریست ببازار آمده

خود را ز دست خویش خریدار آمده

آن گل رخت سوی گلستان روان شده

وان بلبل است جانب گلزار آمده

از قد و قامت همه خوبان دلربا

آن سرو قامت است برفتار آمده

پنهان از این جهان ز سرا پرده نهان

یاری است در لباس چو اغیار آمده

محبوب گشته است محب جمال خود

مطلوب خویش راست طلبکار آمده

از روی اوست این همه مومن اعیان شده

وز موی اوست این همه کفار آمده

آن یک ز روی اوست به تسبیح مشتغل

وین یک ز موی اوست به زنّار آمده

عالم ز یک حدیث پر از گفتگو شده

زان نکته است جمله به گفتار آمده

رویش به پیش زلف مقر آمده است لیک

زلفش به پیش روی با نگار آمده

یک باده بیش نیست در اقداح کاینات

ز اقداح باده مختلف آثار آمده

عالم مثال علم و ظلال صفات اوست

آدم ز جمله است نمودار آمده

آن تر تنگ چشم که امساب شد پدید

از تازه تازه نیست به دیدار آمده

آن شاه تیز بست که در روم قیصر است

و آن ماه رومی است عرب کار آمده

یکذات بیش نیست که هست از صفات خویش

گه در ظهور و گاه در اظهار آمده

از ذات اوست این همه اسما اعیان شده

و از نور اوست این همه انوار آمده

هم اسم و رسم و نعمت و صفت آمده پدید

هم عین و غیر اندک و بسیار آمده

این نقشه ها هست سراسر نمایش است

اندر نظر چو صورت پندار آمده

این کثرتی است لیک ز وحدت شده عیان

این وحدتی است لیک به تکرار آمده

تکرار نیست چونکه کتابی است مختلف

وین موج ها ز قلزم ز خار آمده

از موج اوشده است عراقی و مغربی

وز جوش او سنائی و عطار آمده