گنجور

 
قاسم انوار

دمادم می‌دهد ساقی لبالب ساغر جان را

مگر یک دم برقص آرد سبک‌روحان عرفان را

مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله

که مست باده وحدت نه سر داند، نه سامان را

رقیب ما مسلمانان شد، به نو، اما نمی‌داند

بدین باور نمی‌دارند قول نامسلمان را

اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی

به رقص آ و برافشان طره زلف پریشان را

چه محرومی و مهجوری؟ که از راه یقین دوری

ز روباهی نمی‌دانی کمال شیرمردان را

خوشست این باغ و این بستان، خوشست این گنبد رخشان

خوشست این تن، خوشست این جان، چه گویم جان جانان را؟

بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پرآتش

ز رویت شعشانی کن سجنجل‌های ایمان را

درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن

ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمران را؟

از آن مشهور شد شیطان به لعنت‌های جاویدان

که خالی دید از مردان حق میدان سلطان را

نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر

به غربال ار ببیزی خاک ایران را و توران را

مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم

یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطان را

تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد

مگر نشنیده‌ای هرگز حدیث پیر صنعان را؟

مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم

چو طیفوزی نمی‌یابی، طلب کن شاه خرقان را

همه ارواح مکتوبند از آن عالم بدین عالم

تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوان را

ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل

درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفان را