گنجور

 
قاسم انوار

این همه موج بی کران ز چه خاست؟

عشق با دست و جان ما دریاست

شیوه عشق رستخیز بود

هر کجا شد قیامتی برخاست

راه عاشق صراط باریکست

گاه سرشیب و گاه سر بالاست

این سرو آنسرست راه بدوست

عشق سریست لیک از آن سرهاست

چند گویی که: ترک عشق بکن؟

عقل مستست و جان همه سوداست

جان موسی بطور نزدیکست

دل احمد میان عشق و هواست

دوست در محملست، چون خورشید

جان ما مست آن جلاجلهاست

شب و روزم خوشست و خوشحالم

که مرا دوست مونس شبهاست

قاسمی، بی نوا شو و بنگر

که همه جا ازو نشانیهاست