خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۰ - و من طبقة الاولی بایزید بسطامی
... ابو موسی الدبیلی من اصحاب ابی یزید قال ابوموسی الناس یقولون اسناد الحکمة وجودها و انا اقول اسناد الحکمة قبولها ابوموسی گوید شاگرد وی که بایزید گفت که الله تعالی را به خواب دیدم گفتم را بتو چونست گفت از خود فروتر آی و رسیدی
شیخ الاسلام گفت راه فرا الله شناخت را آنست یافت را عزیز است حلاج گوید که راه با او یک گامست شیخ الاسلام گفت از خود در گذشتی باو رسیدی
شیخ الاسلام گفت که قاضی ابراهیم باخرزی مرا گفت کی الله تعالی بخواب دیدم گفتم خداوندا بنده بتو کی رسد گفت آنگاه کی او را هیچ مانع نماند کی او را از من وا دارد
شیخ الاسلام گفت در دعا فرا درویشی از یاران خود که الله تعالی ته بخویشتن از خویشتن بمبراد ته بخویشتن از خویشتن بمپوشاد محال بود که چیزی آید و ترا از و بپوشد چون چیزی ترا ازو بپوشد چون پدید آید آن چیزی برسدچون خویشتن از خویشتن بپوشد در غرور بمانی جاوید لا تقطعنا بک عنک دعاء ابوبکر صدیق رضی الله عنه ...
... فضیل عیاض٭ را پس مرگ بخواب دیدند گفتند حال تو گفت لم ار للعبد خیرا من ربه خیر نساج را پس از مرگ بخواب دیدند گفتند حال تو گفت ترا از این چکار ازین دنیای بچلوی پلیدک نجسشما باری برستم
سری سقطی٭ گوید کی بر دیری بر گذشتم گفتم ای راهب جواب داد چه شد حنیفی گفتم از کدام وقت اینجا هستی جواب داد کی سی و سه سال گفتم پر این سی و سه سال چه یافتی گفت کدام خادم دیدی که از خانه ملکی بیامد و ازو ترا بازار ملوک چه کار
شیخ الاسلام گفت با بیگانگی صحبت درست نیاید پیش بشناس و پس صحبت گیر با یزید گوید که یاد من او را نصیب من است ازو و غفلت من نصیب او است از من ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۱ - و من طبقة الاولی باحفص حداد نشابوری الزاهد
... شیخ الاسلام گفت کی با محمد آهنگر بود سید از شاگردان باحفص از کویان نشاپور بباحفص آمد با حفص ویرا گفت که آهنگری میکن و فرا درویشان می ده و ازان هیچ مخور و خود را سوال میکن و میخور بکچند چنان می کرد مردمان زبان فراوی کردند گفتند که آن حرص وی نگرید که کار می کند و سوال میکند بجای آوردند کی حال وی چونست ویرا قبول بخاست دست برو کشادند باحسان باحفص گفت چون بجای آوردند آن حال گفت هنوز سوال مکن که سوال بر تو حرام شد از آنکه می کنی می خورد می ده
شیخ الاسلام گفت که وقتی مردی وی آمد باحفص ویرا گفت ارقصد این طریق داری برو یکچندی حجامی کن تا نام حجام بر تو نهتد نه از ابتدا فراعارف بتو باز نهند ارخواهی کن ورخواهی مکن و باحفص دو بار آهنگری بگذاشت یک راه بگذاشت باز بآن گشت دیگر راه بگذاشت گفت پیشین بار چون دست از کار بداشتم کار دست از من بنه داشت باوی گشتم تا وی دست از من بداشت پس بگذاشتم
شیخ الاسلام گفت بومزاحم پیر بوده سید از مشایخ پارس بوعبدالله خفیف ویرا یاد کند در کتاب اسمای مشایخ پارس رحمهم الله علیهم در سنه خمس و اربعین و ثلثمایه برفت از دنیا کذی فی التاریخ
شیخ الاسلام گفت کی وی به زیارت باحفص آمد چون در رسید باحفص و اصحاب خلاها پاک همی کردند و چنان بود که چیزی فتوح بوده بود گویند که ده درم بود گفتند که باین خلاها پاک کنیم
باحفص گفت که این ما کرده ایم هم ما را پاک باید کرد و آنچه فتوح است درویشان را بکار باید برد کرفها برگرفته بودند که کس در رسید بباحفص که ای شیخ خویشتن فرو شوی و جامه درپوش که شیخ بومزاحم در رسید از پارس گفت اگر او آن بومزاحم است کی من شناسم مرا شاید که او مرا چنین بیند در وقت بومزاحم در رسید آن حال بدید سلام کرد و در وقت جامه بسر بیرون افگند و کرفه برگرفت و در کار ایستاد قال ابوعمرو بن نجید من کرمت علیه نفسه هانت علیه دینه و قال ابوالحسن البوشنجی الصوفی من ذل فی نفسه رفع الله قدره و من عزفی نفسه اذله الله فی اعین عباده و قال ابراهیم بن داود القصار من تعزز بشیء غیرالله فقد ذل فی عزه و قال شیخ الاسلام ما اعز الله عبدا بعزا عزله من ارید له علی ذل نفسه
انشدنا الامام لنفسه ...
... الامر من ههنالامن ههنا بوبکر زقاق گوید که این کار کار کسی است کی الله تعالی بجان او مزبلها رفته بود
شیخ الاسلام گفت که محمد علیان سید بوده از این طایفه از نسا شاگرد باحفص است هر سال بباحفص حداد آمدی از نسا بزیارت در راه خواب نکردی و چیزی نخوردی و بر طهارت رفتی چون طهارت بشکستی بنه رفتی تا طهارت کردی شیخ الاسلام گفت اگر او بباحفص می شدی بی طهارت بتوانستی رفت اما او نه بباحفص می شد شیخ الاسلام گفت کی شیخ احمد علی شعیب هر سال یکبار به خرقانی ٭ شدی بزیارت
وقتی می شد در راه گرسنه بود نان خواست و بخورد چون در شیخ بوالحسن خرقانی شد شیخ ویرا گفت احمد این بار که بمن آیی در راه جستی گری مکن شیخ الاسلام گفت در مناجاة آلهی این چیست که دوستان خود را کردی هر که ایشان را جست ترا یافت و تا ترا ندید ایشان را نشاخت
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۳ - حمدون بن احمد بن عمارة بن زیاد بن رستم
... شیخ الاسلام گفت پس مرگ ویرا بخواب دیدند گفتند حال تو گفت مرا بنواختند و مراد در آسمان هفتم منبر نهادند و مرا گفت بر رو آنجا از من می گفتی است با من می گوی و با دوستان و فریشتگان من می گوی
منصور عمار وقتی برنایی دید توبت بر دست وی کرده بود کی توبت اشکسته بود بازگشته او را گفت هیچ ندانم جز آنک همراهان اندک دیدی در راه گویم مگر تاسا بگرفت وحشت آمد برگشتی الطریق شتی و نهج الحق واحد سبق المفردون
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۳ - و من الطبقة الثانیه ابوحمزة الخراسانی
... شبلی گوید کسی که در دنیا زاهد شود او باز نمود الله را که آن بمن قیمت داشت ار دنیا را به الله هیچ قیمت بودی فرا دشمنان خود ندادی او همه فرا نمروذ و بحت نصر داد و از عذاب ایشان بنه انگشت و محسوب نکرد و همه دنیا فرا سلیمان و ذوالقرنین داد و از ثواب و درجه ویرا محسوب نکرد و بنه انگشت گفت فامنن او امسک بغیر حساب خواهی بده و خواهی نگه دار هرگز فرا تو نخواهم گفت که توام چیزی داد
کفته اند کی حمزه خراسانی هر سال هزار فرسنگ و رد وی بود رفتن از وی پرسیدند هل یتفرغ المحب الی شیی سوی محبوبه فقال لا لانه بلاء دایم و سرور منقطع و ارجاع متصله لا یعرفها الامن با بشرها و انشد یقاسی مقاسی شجوه دون غیره و کل بلاء عند لاقیه اوجع شیخ بوالحسن مالکی گوید کی شیخ بوحمزه خراسانی گفت سالی بحج رفته بودم در راه ناکام فرا چاه افتادم در بادیه دو تن بگذشت بر سر چاه گفتم کی یاری خواهم باز گفتم که نخواهم و چیز نگویم ایشان سر چاه سخت کردند و رفتند شیری آمد و پای فرو چاه کرد و مرا بر کشید هاتفی آواز داد یا با حمزه الیس ذالمحسن نجیناک بالتلف من التلف فمشیت و انا اقول
نهانی حیایی منک ان اکتم الهوی ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۸ - ابوسعید خراز کرم اللّه وجهه
... ضعف الطالب و المطلوب
قال الشیخ الامام شیخ الاسلام انارلله برهاته و وسع علیه رضوانه فی قوله تعالی وما قدروا الله حق قدره لوجدوا الله و وجد الله عنده آنکه ترا یافت اما کجا یافت نایافته کی بودی تا یافت که نه کس ذات تو در یافت تا کار تو وایافت آری یافت بی آنکه یافت تو دریافت آنکه دریافت یافت تو جست از راه حقیقت برتافت ضعف الطالب والمطلوب
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۹ - فی مناجاته
... یافت کشفیست رشح گشاینده تا از مرسومات باز رهد برق جسته باد برخاسته از نشان شغل زاده بزبان ازان عبارت و نشان ازان قصیر مرد تا برست ازان برجان سوزان و زبان اران عبارت ناتوان و میان هزار غم گروگان نه محنت او را پایان و نه از بند پشیمان تا کی آواز آید که درای در میدان ان لم یکن لی نایل اشفعی به الابیات
نشان یافت او از غیر آزادی الله در وجود است در علم ناید ار در علم است در عقل ناید در دیده است در کیف نایذ جفا بیند در قطع نایذ او را کی یابی چون یابی بگمی خویش زیرا که یافت از طلب پیش او پیش از طلب موجود است وجود او از عین وجود است نه از بذل مجهود است انفاس عارفان مشهود است باید که دانی که آدم عاصی چون جبریل در سجود است آنکه از آدمی خبر یابد عارف آن ندارد که وجود را جای ندارد موجود را چون دارد از بهر آنکه او باو یافته لاف بمانده یجدالله لو وجدالله بگفتش که من یاوند یافت حق چه بود که باو او را یافت بود ترا بگوید که یافت چه بود یافت رجای پس روی رجا علم فرا یافت رسید کوتاه گشت او که کوشید که از قعر یافت سخن گویم بی راه گشت زبان تازنده آمد که از یافت سخن گویم می کوتاه گشت متکلف کوشید که از قعر یافت سخن گویم بی راه گشت الامن خلف الخطفه مگر اشارت ربوده ربود از اشارت برمز عبارت فاتبعه شهاب ثاقب اشارت بگفت و آتش در جان زد و خانه فروش در جهان زد هرگز کس ترا نیافت مگر که تو از پس در رسیدی و کس ترا نبجستن یافت مسکین او که بطلب شتافت
سوال از جنید ان الله لایرضی للعالم حتی یجده فی العلم درین طریق علم نبود این طریق یافتست یافت را عیان بود نام علم برین طریق از الله رحمت است تا فازو توان بود این لقب برین طریق متعلقست ...
... یافت چیزی است کی تا یافت نبود خود شناخت نبود هر کجا که شناخت بود چیزی بود که یافت بود غایت شناخت بود از هر یافتنی نشان توان هر که او چیزی دارد یاجأ دارد یا در وقت چیزی دارد یافت او داشتست اما عبارت را ناتوان است ازان پرست اما دریافت آنرا توان نیست و عبارت را زبان نیست و هر کسی که چیزی دارد ازجأ نشان تواند برد ازیافت حق از نیستی خود نشان دهند و از نیستی نشان نیست یافت حق پس مرگ و زندگانیست درآن نه مرگ بود و نه زندگانی نسیم بود ربانی قدس بود روحانی کار بود جاویدانی نه این جهانی و نه آن جهانی در شناخت زندگانیست دریافت نه مرگست و نه زندگانی نه هیچ جا می باید شد ارنه بهر یافت را ایذ هیچ جهان نیافریدی از بهر آنرا آفرید تا او که او یاور دیگر همه حجاب آید کسی که او یابد داند که یافت ارویرا پرسند بچه دلیل بآن دلیل که یافت اردییل باز توانستی نمود پرسنده را آن ویرا هم بید و هر دو یکسان باشند
ازان سخن بعلم توان گفت یا بعرفان علم مشترک است و عرفان مستدرک همه راحتها و خوشیها و لطفها و ولایتها ولذتها در طلب اند در راه که وجود فرا دید آید هیچ نشان نتوان داند دران صدمتی بود کی کشتی بشکست
چی چیز است آن چنان بود که امیری را برادر بود یا کسی که ازجاء آید لشکر پذیره می فرستد و نزلها و عطا می فرستد تا در خانه آید چون در سرای آمد در فراز کند هنوز کس خبر ندارد چه خبر دارند کی چون است و خود چنین است که ازان خبر دارد حق باحق در رسید و قال و قیلها ببرید ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۱ - فی مناجاته
... خود را بوی نه که بخویشی پس جستن گم است و جوینده محروم و جستن تو ولایت وقت است و تو خود معلوم روز روشن و نابینا روز جویان در میان هست غرق و از دور پویان
الهی که رهی ترا بگریختن از خود یابد بخود چون جوید و با تو ای قدوس بزبان تفرق سخن چون گوید بی تو بتو رسیدن کی توان رسیدنی بتو خود با تو است از همیشه تا جاویدان خود باتست و ترا جوی خفته و روان ویرا جستن چیست که از تو گریختن نتوان هر نزدیکی یکی که در جهانست تو نزدیک تری ازان با جوینده خودی و از وی نیستی نهان هرگز پیش منزل و پس راه کی دید هرگز پیش یافت و پس جستن که شنید هرگز از دوستی بدوست کی رسید آری آنکس که مولی ویرا باخود سروکار گزید
آنکه گفت که ترا یافتم وی از خود برست نه بغایت حاضر جویند و نه به نیست هست هر که ترا یافت ترا دید و هر که ترا یافت ترا دید و هرکه ترا دید از چشم خود بیفتید که من مرا حجابم از خود در عذابم بیهوده می شتابم به نیست من چه یابم
الهی ترا بچه جویم که تویی و بس نه در پیش من چیز و نه ورای تو کس آنچه من می جویم از من فرومایه ترست
از هنگام و نشان یافت تو بیشتر است کی گیتی در ملکوت تو کم از یک موی پس بابتدأ تو جستن را چه روی جوینده تو بخویشتن هم داستانست به نیست هست جستن پنداره مستانیست یافت ترانه هنگام است و نه سبب محجوب آنست که موقوفست بر طلب ترا جستن باقی برکند گیست که پیش از هر چیزی ترا جستن چیست بدوگانگی یگانگی جستن گمیست بسته ماندن در راه طلب شومیست هر چه جز یکی همه ایذ هست یکیست و دیگران نیست
آنکه می موجود جوید گومست حق پیش از جوینده معلومست پس جستن و جوینده برخاست حجاب ببرید که حق پیدا است یافت را یافته نشان بس است کی نه در دیده توحید جز فرد کس است ...
... شیخ الاسلام گفت که خواجه یحیی٭ املا کرد برمااز ابوالفضل باعمران بمکه از بوبکر دقی از بوبکر زقاق مصری٭ از بوسعید خراز کی گفت یک روز در مسجد حرام نشسته بودم شخصی از آسمان فرود آمد پیش من پرسید کی صدق و علامه دوستی چیست گفتم وفا داری گفت صدقت و رفت بر آسمان
شیخ الاسلام گفت که وقتی خراز در عرفات بود و آن حاج دعاها می کردند و می زاریدند وی گفت کی مرا آرزو آمد گفتم که من دعایی کنم گفتم چه دعا کنم باز قصد کردم کی دعا کنم یعنی در حقیقت دعا می کنم کی مرا هیچ چیز نماندکی نگه کردم هاتفی آواز داد مرا گفت پس وجود حق می دعا کنی یعنی پس یافت ما از ما چیزی خواهی وقتی مشایخ فراهم آمده بودند جنید و خراز و رویم و بوالعباس عطا ٭ یکی گفت مانجا من نجا الا بصدق اللجا لا مجاء و لا منجاء من الله الا الیه
دیگری گفت ما نجا من نجا الا بصدق الحیا یعلم بان الله یری سدیگر گفت ما نجی من نجا الا بصدق النتقی و ترودوا فان خیر الزاد التقوی چهارم گفت ما نجا من نجا الا بصدق الوفا والموفون بعدهم اذا عاهدوا لبعضهم ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۴ - و من طبقة الثانیه ایضا ابوالحسن النوری
... شیخ الاسلام گفت چنان کن کی تفرقه تو در خدمت بود تا انفراد تو در صحبت بود بوالحسین نوری گفت لا یغرنک صفاء العبودیته فان فیه نسیان الربوبیة
شیخ الاسلام گفت بو زرعه طبری ٭ گوید کی فرا ابوالحسین بغدادی گفتم که از نوری مرا سخن بگوی گفت فراد نوری گفتند کی الله به چه شناختی گفت با الله گفتند پس عقل چیست گفت عاجز است راه ننماید مگر بر عاجز سخن ابراهیم دهستانی ٭ که جز ازو نشناسد یعنی او با او بتوان شناخت
شیخ الاسلام گفت گفت که عقل حیلتست مایه نبیت است نور معرفت ازو عقل مخلوقست بمخلوق خالق بنتوان شناخت عقل رسوم این جهانی را بکار آید باو او بتوان شناخت و بسخن او و کتاب او و نور تعریف او ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۵۹ - و من طبقه الثانیه و قیل من طبقة الثالثة ممشاد الدینوری
... یقول رأیت ممشاد الدینوری فی النوم کانه قایم رافع یدیه الی السمأ و هو یقول رأیت ممشاد الدینوری فی النوم کانه قایم رافع یدیه الی السمأ و هو یقول یا رب القلوب یا رب القلوب والسماء یدنو من رأسه حتی وقعت علی رأسه فانشقت و حمل ممشاد
شیخ الاسلام گفت پس سخن وی الطریق الی الحق بعید و قدمضی گفت راه بحق دورست مگر او دست گیر بود و صحبت و صبر کردن و روزگار گذاشتن با خداوند عزت سختست مگر او مونس بود ممشاد دینوری گفت که شصت سالست تا در می کوبم تا چه پاسخ آید که کیست بردر
شیخ الاسلام گفت که یکی جان می کند گوینده دید که بر وی می گریست گفت جوانمردی بود دوست از ان تو زندان می شکند تو چرا می گریی ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۶۹ - و من طبقة الثانیه علی بن سهل بن الازهر الاصفهانی
... سهل علی مروزی پرسیدند کی از نواختهاء الله کی بنده بدان بنوازد کدام مه است گفت فراغت مصطفی گفت نعمتان مغبون فیهما کثیر من الماس الصحة والفراغ و این سهل علی گوید الفراغ بلاء من البلایا و آن چنان است کی شیخ الاسلام گفت کی کسی را تقوی برو نه غالب بود ویرا شغل به از فراغ باشد تا از فراغت ویرا بلا نخیزد چنانک گفته اند لقد جلب الفراغ علیک شغلا٭ و اسباب البلا من الفراغ
اما او که متقی بود و ورع و دل دارد ویرا فراغت ملک باشد بی بها و فراغت دل خانه صحبت حق باشد و درویشی دوکان این کار ابن جریج گوید هر که از راه طریق عزم نیست او را ور زیادت روی نیست
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷۳ - و من طبقة الثانیه ابواحمد القلانسی
... شیخ الاسلام گفت که بواحمد قلانسی گوید کی روزی در میان قومی بودم گفتم که از ارمن در میان سخن از من ببریدند که تو گفتی که آن من شیخ الاسلام گفت که نه ادبست کی در میان صوفیان گویی آن من نعلین من از آداب ایشانست کی خود را در میان یاران چیزی ملک نه بینند مگر بضرورت ظاهر
شیخ سیروانی گوید گه چون صوفی گوید کی نعلین من از ارمن نگر بچشم درو ننگری یعنی که اینان را ملک نباشد وقتی بواحمد قلانسی بیمار گشت و محتضر گشت گفت خداوندا اگر مرا بنزدیک تو هیچ قیمتی بودی مرگ من بین المنزلین بودی میان دو منزل کسی بمتواری در حجره او متهم کردند ویرا در محفه بیرون بردند که بخانه بوالفضل مالک طرق برند در راه بمرد
شیخ الاسلام گفت وقتی جوانمردی از زندگانی نومید گشت و مشفقان وی از وی نومید شدند ایشان را پیش خواند و گفت از بهر خدای مرا بشما یک حاجتست رواهست گفتند هست بگوی گفت گر مرا مرگ آید ایذر مرا در مرغوزن گوران بگور کنید ایشان متحیر شدند که این چیست کی وی گفت گفت خداوندا را گفته بودم گر مرا نزدیک تو با تو هیچ چیز است یعنی قدریست مرا بطرسوس مرگ ده ایذر می بروم دانم کی مرا باو هیچ چیز نیست یعنی از قیمت و قدر دیگر نیمه روز بهی پدیدار آمد و برخاست و بطرسوس شد و آنجا برفت
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷۹ - علی بن بند اربن الحسین الصوفی الصیرفی
ابوالحسین از اجله مشایخست از متاخران در نشاپور از اقران نصر آبادی و بوعثمان مغربی و بوعبدالله خفیف٭ و جز ایشان علی امامست روزی مند از دیدار مشایخ و مرزوق از صحبت ایشان بنشاپور بابوعثمان حیری و محفوظ٭ صحبت کرده و بسمرقند با محمد فضل بلخی٭ و ببلخ بامحمد حامد٭ و بگوز گانان بابوعلی گوزگانی٭ و بری با یوسف حسین رازی٭ و ببغداد جنید دیده و رویم و سمنون و بوالعباس عطا و جریری٭ و بشام باطاهر مقدسی و بابوعبدالله جلا و بابوعمرو دمشقی و بمصر بابوکر مصری و بابوبکر مصری و بابوبکر زقاق و بوعلی رودباری٭ صحبت کرده و مشایخ جهان دیده و حدیث بسیار داشت وثقه بود در حدیث پیغامبر
قاضی با منصور ازدی هروی و با منصور فقیه نباح ویرا دیده بود و از روی حدیث سماع دشتند وقتی این علی بندار با شیخ بوعبدالله خفیف٭ می رفت در راه در تنگی پل رسیدند شیخ بوعبدالله خفیف ویرا گفت فرا پیش رو وی گفت فرا پیش تو گفت ابح گفت چرا گفتی تو جنید دیده من ندیده ام
شیخ الاسلام گفت که مهینه نسبت این طایفه دیدار پیرانست و صحبت بایشان علی بندار گفت دارا سس علی البلوی بلا بلوی محال یطلب الحق بالهوینا و انما وجود الحق بطرح الدارین ...
... من یرنی یرک
وتراهم ینظرون إلیک وهم لا یبصرون اعراف آیه ۱۹۸
سخن جوانمردان با جوانمردان است جوان مرد باید تا جوانمرد بیند از آنکه او نه اوست پس هر که این جوانمرد دید نه او دید از آنکه او نه اوست قصه ببرید حق گاه گاهی رهی از دست برواید و خویشتن ببهانه رهی فادیده قوم نماید تا آن دیده بدیدن او بیاساید آنگه حقیقت رو دورهی باز آید اررهی هرگز فارهی نایذ هم رهی را شاید از آنک همه فتنه رهی از بود رهی می زاید هرچه از بهانه می کاهد از حقیقت می فزاید چون بهانه بتمامی برخاست حقیقت فرود آید آدمی با این کار کیست که این کار نه بابت آدمی است یکی دیده ور بهانه آمد و یکی در حقیقت کار حقیقت دارد بهانه را چه قیمت ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸۳ - بوعبداللّه عبادانی
بود از شاگردان خاص سهل بن عبدالله التستری٭ او گوید روزگار از شبلی سخنان بمن همی رسید و مرا آرزو بود کی او را بینم پدری ضعیف و پیری داشتم بروی درآمدم بنمی توانستم شد پدر رفت از دنیا گفتم اکنون بروم و او را بینم برخاستم ببغداد آمدم بنزدیک او رسیدم قومی درویشان دیدم کی بیرون آمدند از نزدیک وی مرا بشناختند گفتند به چه آمدی گفتم آمدم کی شبلی را بینم فرازو راه هست گفتند هست زنهار که اگر بروی شوی هیچ دعوی بسروی نبری گفتم چنین کنم بنزدیک او آمدم روز آدینه باو رسیدم و آن روز روز صدمت و شور او بود فراز شدم گفتم سلام علیکم گفت و علیکم السلام ایش انت ابادک الله و آن عادت بود او را که چنین گفتی من گفتم من آن نقطه ام کی در زیر با است او گفت ای اهلک مقام خود معلوم کن که خود کجایی من گفتم اگر بگویم نپذیرد از وی گریختم پاره دورتر پاشدم که او را سیر بینم بروم تا در وی می نگرستم درویش فراز آمد گفت سلام علیکم شبلی گفت و علیک السلام ایش انت ابادک الله آن درویش گفت محال گفت درچه گفت در حال او را ازان خوش آمد بخندید درویش گوید این فایده از وی گرفتم و رفتم
شیخ الاسلام گفت من شمارا بگویم که آن نقطه در زیر با چیستو آن محال در حال چیست با حرفست و نقطه نه حرفست آن از حیلة حرفست قرآن بصورت و حروف قایمست آن نقطه باول نبوده آن حجاج یوسف ساخت حیلت عجم را تا عجم بدانند خواند که آن اول در مصحفها نمی نوشتند آن نقطه نه آن حرفست اما از شرط حرفست کی نبود آن ژکه عیب بود عارف نه ازوست از شرط اوست وی حرف آورد که ژکه یکی دارد و نیز در زیر دارد مگر زیر بودن تواضع و خضوعست یگانه بودن او را است خود بودن بدستوریست یا بر در حق بار یافته پس نشان نزدیکیستو اما آنکه گفت کی من محالم در حال او شبلی بفریفته آنچه او کرد با آن مرد اول او باو بکرد محال چه بود هر نسبت کی صوفی را کنند زرق است از بهر آنک او در فنا غرقست هر نام که او را کنند حیلت است نام او پرسیده دران که او در رسیده هر کسی بهستی برپای است و نیستی صوفی را تاج بر سر است چنانک مروارید عروس را در گردن است هر نام که او را کنی نه آنست او نام را بنه ایستد که او را برخود بسته اند صوفی را جزا زفنا فرش نیست و در طریق یاد عارف کرسی و عرش نیست آنرا مکرر است آنرا تصدیق کرد و بتسلیم مهر کرد و بازو آی از آب و گل گریز و در آدم و حوا میاویز ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸۶ - و من الطبقة الثانیة ایضاً ابوبکر وراق ترمذی
نام وی محمدبن عمر الحکیم الترمذی باصل از ترمذ بوده و تربت وی آنجاست و ببلخ بودی خال بوعیسی ترمذی ایذ صاحب مسند احمد خضرویه٭ دیده و باوی صحبت کرده و با محمد سعد ابراهیم زاهد صحبت کرده و نیز باحمد عمر خشنام بلخی و جز ازیشان ویرا کتب است مشهور درانواع ریاضات و معاملات و ادب و زهد
شیخ الاسلام گفت هر که را باید کی ویرا بشناسد گوی کتاب عالم و متعلم وی فرونگر تا به بینی وی توریة و انجیل و زبور و کتب آسمان خوانده بود و ویرا دیوان شعر است وی گفت که دولت دین در تقوی است و گفته که تقوی عاقبت ایمانست ...
... شیخ الاسلام گفت هر که اکنون بسفر شود بترک نماز و ترک مذهب بگفته بود وی از عصمت بیرونست ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون
شیخ الاسلام گفت که حسین تزمذی گوید که با ابوبکر وراق می رفتم در راه بریک سوی ردای وی حرف خادیدم و بردیگر سوی میم پرسیدم که این چیست گفت آنرا نوشته ام تا هرگه خابینم اخلاصم یاد آید و کی میم بینم من و تم یاد آرید
شیخ الاسلام گفت کی اخلاص آن بود که در معاملات بازو کسی بنه بینی و با خلق مروت بود تا ناگوار نبی بر آدم و هم بوبکر وراق گفت ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۱ - ومن طبقة الثانیة و یقال من طبقة ابراهیم بن احمد
بن اسماعیل الخواص کنیت او ابواسحاق شیخ الاسلام گفت که وی از اهل عسکر است یگانه در طریق توکل و تجرید و یگانه مشایخ در وقت خویش از اقران جنید و نوری٭ بوده و پیش ازیشان برفته از دنیا در قدیم در سنه احدی و تسعین و مایتین ار درست شود و یوسف حسین رازی ویرا بشسته و دفن کرده به وی و گور وی آنجاست ویرا در سیاحات و ریاضات مقاماتست و حکایتهاست عجب ویرا و چون وی برفت از دنیا جنید گفت که بساط توکل در نور دیدند استاد جعفر خلدی و از سیروانی مهین٭ و جز از ایشان گویند که بغدادیست و پدر از آمل بوده ویرا پنجاه حج آرند هر سال هزار فرسنگ ورد او بود و هربار بر راهی دگر رفتی و وحش و هر چیزی که دیدی روی بوی کردی توکل درست کردن را
وی گویددوازده راه شناسم بادیه را جز ازین راههاء معروف وی گوید در راهی رفته ام برسیم و در راهی برزر و در راهی بر ماران ویرا گفتند نماز چون می کردی گفت سجاده برپشت ایشان او گندم و نماز می کردم شیخ الاسلام گفت کی وی امامست و ویرا کتب است و کتاب اعتقاد است من آنرا دیده ام و وی صحبت دار خضر بوده
شیخ بوبکر کتانی٭ گوید که وقت خواص از سفر باز آمده بود ویرا گفتم این بار در بادیه چه شگفتی دیدی گفت خضر فرا من رسید مرا گفت ابراهیم خواهی که با تو همراهی کنم گفتم نه گفت چرا گفتم اورشکن است ترسم که دل من در تو بندد گفتند که کتانی از وی پرسید کی چرا وی جوابی نگفت
شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوالحسن خرقانی٭ مرا گفت در میان سخنان که با من می گفت که ار با خضر صحبت یا وی توبه کن و اگر از هری شب بمکه شوی از آن توبه کن
ابراهیم خواص گفت العلم کله فی کلمتین لا تتکلف ما کفیت و لا تضیع ما استکفیت هم وی گفت التاجر برأس مال غیره مفلس و هم وی گفت لیکن لک قلبا ساکنا و کفا کفا فارغا و یذهب النفس حیث شاء و قال الخواص الاخلاص سر بین الله و بین عبده شیخ الاسلام گفت که بوالحسن علوی گوید که در مسجد دینور شدم خواص را دیدم در صحراء مسجد در میان برفت گفتم سلام علیک یا باسحق بیا تا در پوشش رویم کم برو شفقت آمد گفت مرا با مجوسیة می خوانی یعنی از تجرید یا سبب آمدن و از افراد با علاقت آمدن مجوسیت بود و گویند که گفتم مجوسیت چیست این بگفت
شیخ الاسلام گفت تا نشان دو گانگی بجای مجوسیت بجا گفت خواص دست مرا بر گرفت و بر برخود نهاد از گرمی که بود خواستید کی دست من بسوختید و در عرق غرق بود در من نگرست و بخندید و این دو بیت بر خواند ...
... شیخ الاسلام گفت ممشاد دینور٭ گوید که در نیم خواب بودم در مسجد در خواب به من گفتند که خواهی که دوستی از آن ما به بینی خیز بسر تل تویه شو تا به بینی بیدار شدم برف آمده بود رفتم بر سر کوه توبه خواص را دیدم در میان برف نشسته مربع و چند سپری سبز گرد بر گرد وی تهی از برف نیامده بود بر سر وی و وی در عرق غرق وارند که ویرا گفتم که این منزلت به چه چیز یافتی گفت به خدمت فقرا کسی ویرا دید در بیابان حیوه زده بفراغت نشسته آنکس گفت ویرا یا باسحق از چه می نشینی گفت بر وای بطال ار ملوک زمین دانندی کی من ایذر فرا در چی ام بشمشیر بسر من آیندی از حسد وقتی در مسجد نشسته بود بر سجاده کسی فرا شد و مشتی سیم بر سجاده وی فرو کرد وی برخاست و سجاده فر فشاند و آن سیم ها بریخت بر خاک و سنگ و گفت این نشستگاه پیش ازین ازین بر من آمده آن کس گوید که هرگز بعز وی ندیدم کی وی چنان کرد و بذل خود که آن سیم برمی چدم از زمین خواص رحمه الله در مسجد ری برفت از دنیا و گور وی آنجاست
شیخ الاسلام گفت هرگز گور ندیدم با آن هیبت و شکوه که آنست که گویی شیری است خفته کی ناگاه فرا زان رسی گور وی در زیر حصار طبرک نهاده و گفت که وی در علت شکم برفت هر باری که فارغ گشتی غسل کردی آنروز که برفت از دنیا گویند که هفتاد بار اجابت بود و هرباری غسل کرد و سرمایی بود عظیم پسین بار در آب برفت عظم الله کرامته و قدس روحه شیخ الاسلام گفت که فضل رازی را در شهر ری صدهزار درم میراث رسید آن همه بر پاشید چون با خویشتن آمد و از حال بعلم آمد ویرا ده درم مانده بودگفت این فاتعلم بکار برم آخر گفت این چیست کی من کردم که از وجد و حال بعلم افتادم برخاست بنزدیک ابراهیم خواص رفت از وی پرسید کی صدهزار درم میراث یافتم در پاشیدم ده درم ماند در علم بکار بردم خواص گفت کی این ترا ازان افتاد که ازان باول شربت آب خورده بودی چرا خود دست فرازان کردی یعنی مال برگرفتی بهر بذل را تا ترا فرا گرفتند آخر بوسه بر دست من رد گفت فدای آن دستم کی چون درک افتاد از وجد با علم افتاد یعنی که نه باجاهل افتاد
شیخ الاسلام گفت کی پدر گفت که بوالمظفر ترمذی٭ گفت که عبدالرحمن خراسانی گفت که کسی از شبلی پرسید کی از دویست درم چند زکوة باید داد گفت آن تو بگویم یا آن خویش گفت آن تو و آن من چند است گفت ترا دویست درم پنج درم بباید داد و ما را یعنی در مذهب ما از دویست درم دویست درم و پنج درم بباید داد ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۳ - و من طبقة الثالثه ابوالعباس بن عطا الادمی البغدادی
نام وی احمدبن محمد سهل بن عطا الادمی البغدادی از علما ء مشایخ است و از ظریفان صوفیان وی را سخن است نیکو و زبان فصیح در فهم قرآن و کتب دارد بسیار فهم قرآن بر زبان صوفیان تفسیر قرآن از اول تا آخر بر زبان اشارت صاحب تصانیف است صحبت کرده بود با ابراهیم مارستانی و شاگرد او بود و از یاران جنید٭ است
بوسعید خراز٭ وی را می بزرگ داشت خراز گوید التصوف خلق و لبس انابة و مارایت من اهله الاالجنید و ابن عطا به سبب حلاج کشته شده فی ذی القعده سنه تسع و ثلثمایه و گفتند کی سنه احدی عشره فی خلاقة القاهر بالله و ده پسر او در جنگ هبیره کشته شده به یک بار وی گفته بود الهی بنگرستم هر که از تو چیزی یافت از دوستان تو به بلا کشیدن یافت مرا بلا ده ده پسر را به یک بار بکشتند ازان وی در راه حج وی حلاج را مقبول کرده بود آن وزیر کی حلاج را بکشت بلعباس را گفت در حلاج چه گویی گفت تو خود چندان داری کی به او به نیابی سیم مردمان باز ده وزیر گفت می تعریض گویی فرمود تا دندان های وی بیرون کشیدند و می کندند یگان یگان و به سر وی فرو می بردند تا کشته گشت سیل ابن عطا ما افضل الطاعات
گفت ملاحظة الحق علی دوام الاوقات شیخ الاسلام گفت کی بلعباس عطا گفت ار نیاری کی دست در او زنی دست در دامن دوستان او زن وی گفت در تفسیر یمیتنی ثم یحیینی گوید یمیتنی عنه ثم یحیینی به از وی پرسیدند کی مروت چیست گفت لا تستکثر لله عملا لابن عطا ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج
... القصه شیخ الاسلام گفت کی عبدالملک اسکاف شاگرد در حلاج بود صد و بیست سال عمر وی بود با شریف حمزه عقیلی می بود ببلخ از یاران وی بود و با پدر من و پیر پارسی و بوالسن طبری و بوالقاسم حنانه و جز از ایشان همه مه می داشت پدر من گفت کی عبدالملک اسکاف فرا من گفت که وقتی حلاج را گفتم ای شیخ عارف که بود گفت عارف آن بود کی روز سه شنبه شش روز مانده باشد از ذی القعده سنه تسع و ثلثمایه بباب الطاق برند ببغداد دست وی برند و پای وی ببرند و چشم وی برکشند و نگوسار بردار کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم نهادم آن وی بود و آن همه که گفته بود با او بکردند
شیخ الاسلام گفت ندانم که او دانست کی آن مرا خواهد بود یا خود چنان می گفت خود او را بود و شاگرد الحسین شاگرد وی بود هیکل نام بود با وی ویرا بکشتند ویرا شاگرد الحسین نام کردند و بوالعباس عطا را هم بسبب وی بکشتند ابراهیم فاتک نیز شاگرد وی بود ابراهیم گوید کی آن شب کی حسین منصور را بردار کردند الله تعالی را بخواب دیدم گفتم خداوندا این چه بود کی با حسین کردی بنده خود گفت سر خود باو باز و غستم با خلق باز گفت او را عطایی دادم رعنا گشت خلق با خود خواند گویند کی نام ابراهیم فاتک احمد بن فاتک است ابوالفاتک البغدادی صحب النوری و الجنید٭ و کان الجنید یکرمه و کان مهجورا و کان ینتمی الی الحلاج فاتک بن سعید من مشایخ الشام من اهل بیت المقدس من متأخری مشایخهم
شیخ الاسلام گفت کی آن کشتن حلاج را نقص است و عقوبت نه کرامت که این کار زندگانیس اگر وی تمام بودی و انصاف خلق کوشیدی ویرا آن نبودی و ویرا دران گناه بود کی سخن با اهل سخن باید گفت تاسرا او نه وغسته بی که نه با اهل آن گویی برایشان حمل کرده باشی و ترا ازان گزند رسد و عقوبت گفت وی در آنچه می گفت ناتمام بود ار وی دران تمام بودی آن سخن مقام و نفس و زندگانی وی بودی بروی کس منکر نگشتی که چیزی در می بایست وقت گفت نبود و محرم نبود که من سخن می گیم مه ازان که او می گفت و عامه می باشند اما انکار نمی آرند و آن سخن راز می بماند ناوغست که آن کس که نه اهل آن بود خود در نیاوذ گفت که با سخن من نوری است که مرد مستمع پیش آن در می شود و می پندارد که آن خود مایه اوست نیست که آن نور سخنست کی در زندگانی می رود و گفت که وی از عین جمع سخن می گفت و اغلب آن بود و آن نازکست و مخاطره و جمع بعضی است از بحر توحید خود از توحید گویی نه بخود و خبر که بفناء خود و بقاء حق در جزوهاء شیخ الاسلام بود بخط وی نوشته روزه نامهاء این مفصل طبل خود چون توان زد وی آگاهی از اسرار خود و با خود بود حلاج بردار او بحق زنده بود شریعت بهره خود از رشک فرا کشتن داد چشمه بود که استاد بسته می داشت حلاج آن بکشاد چه حشمت خیزد و جاه از طبل زدن در قعر چاه او که ور دار کردند نه آن بود کش زنده کرده بود نظاره خلق بهانه بود و حق بهره خود با خود برده و او کی گفت کی خورشید بر نیاید مگر بدستوری من راست گفت ار عاجز فرا قادر راه بیاید نه شگفت و او که پای درنا فنا به داد دشمن ور سرافگند ازو در خود نگرست یکی دیده ور خود نهاد نبد زنده کردن آن بود کی وقتی طوطکی بمرده بود حلاج فرا یکی گفت خواهی که ویرا زنده کنم اشارت کرد بانگشت وی برخاست زنده و وقتی بدکان حلاج بود دوست وی بود ویرا بکاری فرستاد گفت من روزگاری وی ببردم بانگشت اشارت کرد ور پنبه محلوج با یک سو شد و دانه با یک سو بآن ویرا حلاج نام کردند و وقت در دیر رفت بشام ایشان چراغها بسیار بر افروزند وی گفت مرا چه دهی تا همه ترا برافروزم تا ترا رنج نرسد وی بانگشت اشارت کرد همه چراغها برافروخت و بو عبدالله خفیف گوید که دران سرای کی ویرا باز داشته بودند سرای بزرگ بود سرای خلیفه چند فرسنگی حلاج بند داشت و طهارت کرد رو ستره وی با دیگر سوی سرای بود وی همچنان از دیگر سوی دست فراز کرد و روستر برگرفت ومشایخ را درین اقاویل است کی گویند که نه همه کرامات بود کی تخلیط نیر نجات هم بود اما از حقیقت خالی نبود
شیخ الاسلام گفت کی از حلاج پرسیدند کی توحید چیست گفت افراد القدم عن الحدث شیخ الاسلام گفت کی توحید صوفیان دانی چیست گفت که نفی الحدث و اقامة الازل ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۲ - و من طبقة الثالثة ایضاً ابوالحسن الصبیحی
... وی گفت الغریب هوالبعید عن وطنه و هو مقیم فیه و هم وی گفت الغریب الذی لا جنس له و هم وی گفت الغریب الذی من صحب الاجناس شیخ الاسلام گفت که بوالحسن سیوطی ازین طایفه بود
شیخ بوعلی رودباری گوید کی هارون گفت صاحب سهل که با شیخ بوالحسن سیوطی بودیم در بادیه چون گرسنه شدیم و حیله نشناختیم و راه ندانستیم بوالحسن بانگ گرگ کردی تا جای که سگ بودی آواز دادی وی با آن آواز سوی آن حله شدی دانستندی که آنجا مردم است وحی است یارانرا چیزی آوردی از طعام
شیخ بوعلی رودباری گوید که کس نبود در حال عطف ور یاران خود چون بوالحسن سیوطی ٭ کی باید که خدمت یاران خود برخود واجب دانی و در خدمت مقصور بینی نه مخدوم وقتی یکی پیش شیخ سیروانی گفت فرا یکی که این کار مرا بکن نه بحکم و امر کی بفضل شیخ سیروانی سه بانگ بروی زد گفت نه فقیر است کی خدمت یار خود برخود واجب نه داند ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۴ - من المتقدمین من طبقة الثانیه ابوجعفر حفار
من اصحاب الجنید٭ و کان قریب السن منه و کان الناس یعدونه من اقران الجنید و کان یعد نفسه من اصحابه کذی وجدت فی التاریخ
شیخ الاسلام گفت کی جنید گوید کی بجوانی در بغداد می گشتم در ویرانه شدم شیخ بوجعفر حفار بغدادی را دیدم رنجه شدم که او نشایست و کراهیت بوی رسید کی چرا آمدم در خجلی گفتم ای شیخ سخن بگوی تا باز گردم گفت چه گویم گفتم راه باو چونست گفت بشارت ترا اراونه جویاء تو ایذ نه تو جویاء راه او ایذ ار او ترا نمی بایدی تو راه باو نمی پرسید شیخ الاسلام گفت که بوجعفر شومانی گوید ازین طایفه است گفت صدیقک من خذرک الذنوب و رفیقک من بصرک العیوب و اخوک من سایرک الی علام الغیوب
شیخ الاسلام گفت که بوجعفر صیدلانی استاد بوالحسن صایغ دینوری بود و وی بغدادیست از اقران بوالعباس عطا و بمکه بود مجاور سالها و بمصر برفته و گوروی بر پهلوی گور بوبکر زقاق مصری است صحبت کرده با بوسعید خراز استاد ابن الاعرابی ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۷ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوالحسین الدراج
شیخ الاسلام گفت از ظریفان بوده بغدادیست خادم ابرهیم خواص بوده در سماع بمرد در دوستی در سنه عشرین و ثلثمایه برفته با شیخ ابو عمرو دمشقی و بوعمران مزین رازی
شیخ الاسلام گفت که بوالحسین دراج از بغداد برفت به ری آمد بزیارت یوسف حسین رازی ترا گفت ارترا در راه کسی سرای آراسته و کنیزک نیکو دادی آن ترا از زیارت من مانع بودی گفت ار بودی ندانم الله خود نیاموز مرا بدان
شیخ الاسلام گفت کی جواب سخت نیکو باز داد و خود ازو نمی بایست پرسید شیخ الاسلام گفت کی ابوالحسین سلامی مردی بزرگ بود و صاحب تاریخست وی گفت که عیسی موصلی راهب بود وی گفت که بر مسلمانان آیتی فرود آمد ندانم که از بس آن آیت الله را چون آزاراند ما یکون من نجوی ثلثه الاهورا بعهم الآیه
شیخ الاسلام گفت کی بوالحسین مالکی نام وی احمد بن سعید المالکی بغدادیست و فصیح بود با جنید و نوری٭ و آن طبقه صحبت کرده بطرسوس بوده و آنجا برفته وی گفت که این طایفه را فقیر خوانند از بهر آنک ایشان بدو گیتی فرو نمی آیند ...