گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

نام وی احمدبن محمد سهل بن عطا الادمی البغدادی از علما‌ء مشایخ است و از ظریفان صوفیان، وی‌را سخن است نیکو و زبان فصیح در فهم قرآن و کتب دارد بسیار فهم قرآن بر زبان صوفیان‌، تفسیر قرآن از اول تا آخر بر زبان اشارت، صاحب تصانیف است. صحبت کرده بود با ابراهیم مارستانی و شاگرد او بود و از یاران جنید٭ است.

بوسعید خراز٭ وی‌را می بزرگ داشت خراز گوید: التصوف خلق و لبس انابة و مارایت من اهله الاالجنید و ابن عطا. به‌سبب حلاج کشته شده فی ذی القعده سنه تسع و ثلثمائه. و گفتند کی سنه احدی عشره فی خلاقة القاهر باللّه. و ده پسر او در جنگ هبیره کشته شده به‌یک بار. وی گفته بود: ‌«الهی! بنگرستم هر که از تو چیزی یافت از دوستان تو به بلا کشیدن یافت، مرا بلا ده‌‌» ده پسر را‌ به‌یک بار بکشتند ازان وی در راه حج‌. وی حلاج را مقبول کرده بود آن وزیر کی حلاج را بکشت بلعباس را گفت: در حلاج چه گویی؟ گفت: تو خود چندان داری کی به او به نیابی، سیم مردمان باز ده وزیر گفت: می تعریض گویی! فرمود تا دندان‌های وی بیرون کشیدند و می‌کندند یگان یگان، و به سر وی فرو می‌بردند تا کشته گشت. سئل ابن عطا ما افضل الطاعات؟

گفت: ملاحظة الحق علی دوام الاوقات. شیخ الاسلام گفت: کی بلعباس عطا گفت: ار نیاری کی دست در او زنی، دست در دامن دوستان او زن وی گفت: در تفسیر یمیتنی ثم یحیینی گوید، یمیتنی عنه ثم یحیینی به. از وی پرسیدند: کی مروت چیست؟ گفت: لا تستکثر للّه عملا. لابن عطا:

اسامی بنفسی ذلة و استکانة

الی الخلد العلیا من جانب الکبر

اذاما اتانی الذل من جانب الغنی

سموت الی العلیا من جانب الفقر

 

اذا صدمن اهوی صددت عن الصد

وان حال عن عهدی اقمت علی‌العهدی

فما الوجد الا ان یذوب عن الوجد

و یصبح فی جهد یزید علی الجهدی

سئل ابن عطا ما الادب؟ فقال: الوقوف مع المستحسنات وهوان یعامل مع اللّه سراً او جهراً و انشد:

اذا نطقت جائت بکل ملاحة

و ان سکتت جائت بکل جمیل

شیخ الاسلام گفت: کی ادب آنست کی باللّه تعالی معاملت درگیری از پای آب و خاک و دعوت نفس برخیزی، نمی‌گویی: که من و کرد من، گویی که او و عنایت و توفیق او.

شیخ الاسلام گفت کرم اللّه وجهه: کی شیخ بوالعباس ارزیزی گفت: کی بوالحسین عبادانی گفت: که من و درویشی به رمله آمدیم، شش روز برآمد، چیزی نخورده بودیم، روز هفتم یکی در آمد، دو پازه زر آورد، یکی مرا داد و یکی یار مرا، من آن خود فرا دادم گفتم: چیزی آر، تا بخوریم. او آن‌ِ خود نگاه داشت. چیزی آورد بخوردیم. روی دادیم، به دریا رسیدیم، به کران دریا‌، آن دیگر پارهٔ زر دادیم فرا ملا، تا مرا در مرکب نشاند، و رفتیم دو روز بودیم. دران مرکب درویشی بود در کنج سر فرو برده، وقت نماز بودی، نماز بکردی و سر در مرقع فرو بردی، من فرا شدم وی‌را گفتم: ما یاران توییم، ار چیزی به‌کار باید بگو، گفت: باید بگویم؟ «گفتم: بگوی!» گفت: فردا نماز پیشین بکنم من بروم از دنیا، شما خواهید از ملاح، تا شما را باشط برد، ار ازین جامهٔ من چیزی وی‌را باید داد بدهید. چون با کرانه شوید، درختستان بینید در زیر درختی که مه است همه ساز و برگ من نهاده یابید مرا بسازید و آنجا دفن کنیت و این مرقع من ضایع مکنیت برگیرید، چون به حبله رسید، برنایی بینید ظریف و نظیف این مرقع از شما باز خواهد با او دهید. گفتم: چنین کنیم. دیگر روز نماز پیشین بکرد و سر در مرقع فرو برد چون فرا شدیم برفته بود ملاح را گفتیم: این یا رما برفت، ما را باشط بر، تا وی‌را دفن کنیم. گفت: چنین کنم. باشط شدیم، درختستان دیدیم، و درختی دیدیم مه، در میان آن، آنجا شدیم، گوری دیدیم کنده و ساز و حنوط وی تا بیرایه (‌؟‌با پیرایه‌) آنجا نهاده. وی‌را بساختیم و دفن کردیم «و مرقع وی برگرفتیم» و روی به حبله نهادیم، برنا‌یی به دیدن ما آمد بران نشان که او گفته بود، با ما گفت: که آن ودیعت بیارید. گفتیم: چنین کنیم. گفتیم: از بهر خدای را با تو سخنی بگوییم. گفت: بگویید. گفتیم. او چه مرد بود‌؟ و تو چه مردی‌؟ و این چه قصه است؟ گفت: او درویشی بود میراثی داشت، وارث طلب کرد، مرا به او نمودند، اکنون شما میراث با من سپارید و روید. آنرا به وی سپردیم. گفت: شما اینجا باشید تا باز آیم. از چشم ما غایب شد، و آن مرقع را در پوشید، و جامهٔ خود پاک بیرون کرد و گفت: این به حکم شماست، و رفت به آن مرقع. ما در مسجد حبله شدیم، و روز آنجا بودیم، چیزی فتوح نبود. ازان جملهٔ آن جامه چیزی برگرفتم و دادم به یار خود، کی چیزی آر، تا بخوریم. وی رفت به بازار. ساعتی بودم، کی وی می‌آمد، و خلق عظیم در وی آویخته در آمدند، و مرا نیز بگرفتند و می‌کشیدند گفتم: چه بود آخر بگویید! گفتند: پسر رئیس حبله امروز سه روز است کی ناپدید است، جامهٔ وی با شما می‌یاویم در بازار. ما را می‌بردند پیش رئیس و بنشستیم گفت: پسر من کو؟ که جامهٔ وی با شماست؟ بگویید راست که قصه چونست؟ وی‌را قصه باز گفتیم از اول تا آخر. وی بگریست و روی در آسمان کرد و گفت: الحمداللّه! که از صلب من چنویی بود کی ترا شایست.

شیخ الاسلام گفت: که همه خلق زنده از مرده برند میراث، مگر این طایفه، کی مرده از زنده میراث برد. و گفت: که هیچکس با پیری از خداوندان ولایت صحب نکند به صدق، کی نه چون او برود از احوال و ولایت وی چیزی برد یا همه.