بود از شاگردان خاص سهل بن عبداللّه التستری٭ او گوید: روزگار از شبلی سخنان بمن همی رسید، و مرا آرزو بود، کی او را بینم، پدری ضعیف و پیری داشتم، بروی درآمدم بنمی توانستم شد، پدر رفت از دنیا. گفتم اکنون بروم، و او را بینم، برخاستم ببغداد آمدم بنزدیک او رسیدم قومی درویشان دیدم، کی بیرون آمدند، از نزدیک وی، مرا بشناختند گفتند: به چه آمدی؟ گفتم: آمدم کی شبلی را بینم، فرازو راه هست؟ گفتند هست، زنهار که اگر بروی شوی، هیچ دعوی بسروی نبری! گفتم: چنین کنم. بنزدیک او آمدم، روز آدینه باو رسیدم، و آن روز روز صدمت و شور او بود، فراز شدم گفتم: سلام علیکم. گفت و علیکم السلام، ایش انت؟ ابادک اللّه! و آن عادت بود او را که چنین گفتی. من گفتم: من آن نقطهام کی در زیر با است او گفت: ای اهلک. مقام خود معلوم کن، که خود کجائی؟ من گفتم: اگر بگویم نپذیرد، از وی گریختم پارهٔ دورتر پاشدم که او را سیر بینم بروم تا در وی مینگرستم. درویش فراز آمد گفت: سلام علیکم. شبلی گفت: و علیک السلام. ایش انت؟ ابادک اللّه! آن درویش گفت: محال. گفت: درچه؟ گفت: در حال. او را ازان خوش آمد بخندید. درویش گوید: این فایده از وی گرفتم و رفتم.
شیخ الاسلام گفت: من شمارا بگویم، که آن نقطه در زیر با چیست؟و آن محال در حال چیست؟ با حرفست و نقطه نه حرفست، آن از حیلة حرفست، قرآن بصورت و حروف قایمست آن نقطه باول نبوده، آن حجاج یوسف ساخت حیلت عجم را. تا عجم بدانند خواند، که آن اول در مصحفها نمینوشتند، آن نقطه نه آن حرفست، اما از شرط حرفست، کی نبود آن ژکه عیب بود. عارف نه ازوست از شرط اوست. وی حرف آورد، که ژکه یکی دارد، و نیز در زیر دارد، مگر زیر بودن تواضع و خضوعست، یگانه بودن او را است، خود بودن بدستوریست، یا بر در حق بار یافته، پس نشان نزدیکیست.و اما آنکه گفت: کی من محالم در حال، او شبلی بفریفته آنچه او کرد با آن مرد، اول او باو بکرد، محال چه بود؟ هر نسبت کی صوفی را کنند زرق است، از بهر آنک او در فنا غرقست، هر نام که او را کنند حیلت است، نام او پرسیده، دران که او در رسیده، هر کسی بهستی برپای است، و نیستی صوفی را تاج بر سر است، چنانک مروارید عروس را در گردن است، هر نام که او را کنی نه آنست، او نام را بنه ایستد، که او را برخود بستهاند. صوفی را جزا زفنا فرش نیست و در طریق یاد عارف کرسی و عرش نیست، آنرا مکرر است آنرا تصدیق کرد و بتسلیم مهر کرد، و بازو آی! از آب و گل گریز، و در آدم و حوا میاویز!
شبلی٭ روزی در مسجد نشسته بود با جماعتی از یاران، کودکی درآمد شبلی را گفت: ای صبر اشد علی الصابرین؟ شبلی گفت: الصبر فی اللّه کودک گفت نه الصبر للّه، گفت نه. شبلی الصبر مع اللّه، گفت نه. شبلی گفت: پس کدامست؟ آن کودک گفت: الصبر عن اللّه. شبلی گفت من از تو سوال کنم؟ بپرس شبلی گفت: ما الارادة کودک گفت: ترک العادة گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس. گفت: ما المعرفة؟ گفت دوام الصحبة. گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس «گفت: ما المحبة؟ گفت: نسیان ما سوی المحبوب. گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس گفت: ما الشوق؟ گفت: ملاحظة الفوق: گفت: دیگر پرسم؟ گفت بپرس. «گفت: ما التوکل؟ گفت: وجه بلاقفا گفت: دیگر پرسم. گفت: بپرس» گفت: ما التصوف؟ گفت اوله صفا و آخره وفا.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن دربارهی سهل بن عبدالله التستری و شبلی و گفتوگویی است که بین آنها و یک کودک انجام میشود. سهل، شاگرد خاصی از شبلی است و به دنبال دیدن او به بغداد میرود. در این سفر، سهل با درویشان مواجه میشود که او را از نزدیک شدن به شبلی برحذر میدارند. او در نهایت به شبلی میرسد و مکالماتی عمیق بین آنها شکل میگیرد.
در قسمتی دیگر، شبلی در مسجد نشسته و به پرسشهای یک کودک دربارهی مفاهیم مختلف مانند صبر، اراده، معرفت، محبت، شوق، توکل و تصوف پاسخ میدهد. شبلی تلاش میکند تا معانی عمیقتری از این مفاهیم را با توجه به نظرات کودک بیان کند و در این پروسه، به نشان دادن عرفان و فلسفهی صوفیانه میپردازد.
هوش مصنوعی: یکی از شاگردان ویژه سهل بن عبداللّه تستری نقل میکند: زمانی خبرها و سخنان شبلی به من رسید و حسرت دیدنش در دلم جوانه زد. پدرم پیر و ضعیف بود و نمیتوانستم به او بروم. پس از فوت پدرم تصمیم گرفتم که به بغداد بروم و شبلی را ببینم. وقتی به بغداد رسیدم، گروهی از درویشان را دیدم که از نزدیکی او خارج میشدند. آنها مرا شناختند و پرسیدند که برای چه آمدهام. گفتم: "میخواهم شبلی را ببینم." آنها گفتند: "راهی هست، اما مواظب باش که اگر به او نزدیک شوی، هیچگونه ادعایی به او نکن!" گفتم: "چنین میکنم." روز جمعه به نزد او رفتم و روز شلوغ و پر رفت و آمدی بود. نزد او رسیدم و گفتم: "سلام علیکم." او جواب داد: "و علیکم السلام. تو کی هستی؟ خداوند تو را آباد کند!" این جمله معمول او بود. من گفتم: "من آن نقطهای هستم که در زیر با است!" او گفت: "ای اهلک، مقام خود را مشخص کن که تو کجایی؟" گفتم: "اگر بگویم، قبول نخواهد کرد." بنابراین، از او دور شدم تا بهتر او را تماشا کنم. در همین حین، درویش دیگری به نزد او آمد و گفت: "سلام علیکم." شبلی دوباره جواب داد: "و علیک السلام. تو کی هستی؟ خداوند تو را آباد کند!" آن درویش پاسخ داد: "محال!" شبلی پرسید: "در چه؟" او گفت: "در حال." شبلی از این پاسخ خوشش آمد و خندید. آن درویش میگوید: "این نکتهای بود که از او گرفتم و سپس رفتم."
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام گفت: بگذارید به شما بگویم که آن نقطه در زیر به چه معنا است و حالت محال به چه صورت است. آن نقطه حرف نیست، بلکه به نوعی از حروف تشکیل شده است. قرآن با حروف و شکلهایش نمایان است. این نکته که نقطه در ابتدا وجود نداشته، به نوعی از تدبیری است که یوسف برای عجم به کار برد تا آنها بفهمند. در قدیم، نقطهها در مصحفها نوشته نمیشدند و نقطه به خودی خود حرف نیست، بلکه از شرایط حروف است، زیرا اگر وجود نداشته باشد، نقصی به حساب میآید. عارف، نه به خود نقطه که به این شرایط وابسته است. او حرفی را به میان میآورد که زیر آن نشاندهنده تواضع و خضوع است و یگانگی او را به نمایش میگذارد. وجود خود او بر اساس دستوری است، یا در درگاه حقیقت قرار گرفته و دلیلی بر نزدیکی او محسوب میشود. و اما کسی که گفت: "من حالت محال دارم"، او به شبلی اشاره کرد که مردی را فریب داد. محال چه بود؟ هر نسبتی که به صوفی داده شود، زرق و فریب است، چون او در فنا غرق شده است. هر نامی که بر او گذاشته شود نوعی حیلتی است و اسم او پرسیده میشود، زیرا او به جایی رسیده است. هر کسی موجود است و صوفی در ناکامی تاج بر سر دارد، مانند مرواریدی که بر گردن عروس میآویزد. هر نامی که بر او بگذاری، همچنان او نام خود را برهنه میکند و به خود نسبت میدهد. جزای صوفی، فنا است و در مسیر یاد عارف، کرسی و عرش وجود ندارد. این موضوع مدام تکرار میشود و به تصدیق و تسلیم ختم میگردد. پس از این، از آب و گل فاصله بگیر و به آدم و حوا نپیوند!
هوش مصنوعی: شبلی روزی در مسجد نشسته بود همراه با تعدادی از دوستانش. کودکی وارد شد و از شبلی پرسید: ای بهترین صبرکننده! صبر چیست؟ شبلی پاسخ داد: صبر در راه خداست. کودک گفت: نه، صبر برای خداست. شبلی گفت: پس چی؟ کودک گفت: صبر از خداست. شبلی تعجب کرد و گفت: پس کدام است؟ کودک گفت: صبر در برابر خدا. شبلی خواست از او سوال کند و کودک گفت: سؤال کن. شبلی ادامه داد: اراده چیست؟ کودک پاسخ داد: ترک عادت. شبلی پرسید: چیز دیگری میپرسی؟ کودک تأیید کرد و گفت: بپرس. شبلی سوال کرد: معرفت چیست؟ کودک گفت: دوستی دائمی. شبلی مجدداً پرسید: دیگر سوالی داری؟ کودک پاسخ داد: بپرس. شبلی گفت: محبت چیست؟ کودک جواب داد: فراموشی هر چیز جز محبوب. شبلی پرسید: دیگر سوالی داری؟ کودک گفت: بپرس. شبلی سوال کرد: شوق چیست؟ کودک پاسخ داد: توجه به بالا. شبلی گفت: دیگر سوالی داری؟ کودک گفت: بپرس. شبلی ادامه داد: توکل چیست؟ کودک گفت: داشتن وجه بدون پشت. شبلی مجدداً گفت: دیگر سوالی داری؟ کودک گفت: بپرس. شبلی پرسید: تصوف چیست؟ کودک پاسخ داد: آغاز آن صفاست و پایانش وفاست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.