گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

من اصحاب الجنید٭ و کان قریب السن منه و کان الناس یعدونه من اقران الجنید و کان یعد نفسه من اصحابه کذی وجدت فی التاریخ.

شیخ الاسلام گفت: کی جنید گوید: کی بجوانی در بغداد می‌گشتم در ویرانهٔ شدم، شیخ بوجعفر حفار بغدادی را دیدم، رنجه شدم که او نشایست و کراهیت بوی رسید. کی چرا آمدم؟ در خجلی گفتم: ای شیخ! سخن بگوی تا باز گردم گفت:‌ چه گویم؟ گفتم: راه باو چونست؟ گفت: بشارت ترا اراونه جویاء تو ایذ، نه تو جویاء راه او ایذ ار او ترا نمی‌بایدی، تو راه باو نمی‌پرسید شیخ الاسلام گفت، که بوجعفر شومانی گوید ازین طایفه است گفت صدیقک من خذرک الذنوب و رفیقک من بصرک العیوب، و اخوک من سایرک الی علام الغیوب

شیخ الاسلام گفت: که بوجعفر صیدلانی استاد بوالحسن صایغ دینوری بود و وی بغدادیست از اقران بوالعباس عطا و بمکه بود مجاور سالها و بمصر برفته، و گوروی بر پهلوی گور بوبکر زقاق مصری است، صحبت کرده با بوسعید خراز استاد ابن الاعرابی .

شیخ الاسلام گفت: که بوالحسن صایغ٭ گوید: که استاد من گفت: کی بوجعفر صیدلانی: کی با اول ایام ارادت من مصطفی بخواب دیدم نشسته در صدر، و جمعی مشایخ ازین طایفه گرد برگرد او. مصطفی برنگرست در آسمان باز کشاند و فرشته فرود آمد طشت و ابریق دردست پیش یک یک مینهاد، دست می‌شستند، چون فرا من رسید گفت برگیریت که او نه ازینان است ابریق دار گفت: او نه ازیشانست، طشت برداشت و برفت. من گفتم : یا رسول اللّه! من نه ازیشانم، اما دانی که من ایشان را دوست دارم. مصطفی گفت: کسی که اینان دوست دارد ازینانست طشت باز آوردند، تا من دست بشستم. مصطفی می‌نگرست درمن، و می‌خندید گفت: که ما را دوست داری با مائی.

بوجعفر گوید: که آن وقت صحبت من نه باین قوم بود المرء مع من احب ابرهیم ادهم٭ گوید: کی شب بخواب دید فرشتهٔ و طوماری در دست که چیزی می‌نوشت، ویرا گفتم این چیست؟ و چه می‌نویسی؟ گفت: نام دوستان او. گفتم: نام من بنوشتهٔ؟ «گفت نه، گفتم» که من نه ازیشانم نه دوست اوم اما دوست دوستان اوم، ایشانرا دوست دارم. درین بودیم فرشتهٔ در رسید گفت: طومار بار سر بر نام وی فرا پیش و سر همه بنویس، که دوست دوستان من دوست من ایذ

بوالعباس عطا٭ گوید: ار نتوانی که دست درو زنی، دست در دوستان او زن، ار درشان نرسی بدرجه، ترا شفیع باشند.