گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

الهی! اکنون من که بر من تاوان، تو آفتاب صفوت بر من تاوان! شرکاز شرک برستن نتوان، و بخویشتن از خویشتن رستن نتوان، عجب آنست که بجستن فرمان، و جستن رمیدن است جاویدان هر که بجستن یاویذ گم است و گمان، ای من فدای آنک خود خیمه دران. هر چه بطلب یاوند طلب مه ازان.

چشم چون جوید چیزی که خود نبیند بآن؟ هرگز جانور دیدی در جستن جان؟ چشم غریق آب نمی‌بیند از آب که دران، چشم از خورشید عاجز از عیان، که تیر در دست خصم چه آید از کمان،یافت یاونده را ظاهر‌تر از عیان. پس جستی گم است و جویان بگمان. ای ترا بتو یافته، و یافت تونادر یافته!

الهی! اگر من خواستم تا ترا یافتم، مرا جای شادیست، وار بس بی‌من مرا ای، آب و خاک ایذر چیست؟ هر چه جز از حق است از حق است از حق حجابست. پس به حجاب، حق جستن فرهیب است، هستی تو دوستان را یافتست، دیدهٔ یافت تست، هرجا که شناخت است. هر چیز را جویند پس یاوند، ویرا یاوند پس جویند.

پس تو الهی! از جستن یاونده را پیشی! و جوینده

خود را بوی نه که بخویشی! پس جستن گم است و جوینده محروم، و جستن تو ولایت وقت است و تو خود معلوم روز روشن و نابینا روز جویان، در میان هست غرق، و از دور پویان.

الهی! که رهی ترا بگریختن از خود یابد، بخود چون جوید؟ و با تو ای قدوس! بزبان تفرق سخن چون گوید؟ بی‌تو بتو رسیدن کی توان؟ رسیدنی بتو خود با تو است، از همیشه تا جاویدان. خود باتست و ترا جوی خفته و روان. ویرا جستن چیست؟ که از تو گریختن نتوان. هر نزدیکی یکی که در جهانست تو نزدیک‌تری ازان. با جوینده خودی، و از وی نیستی نهان. هرگز پیش منزل و پس راه کی دید؟ هرگز پیش یافت و پس جستن که شنید؟ هرگز از دوستی بدوست کی رسید؟ آری! آنکس که مولی ویرا باخود سروکار گزید.

آنکه گفت: که ترا یافتم وی از خود برست، نه بغایت حاضر جویند، و نه به نیست هست. هر که ترا یافت ترا دید، و هر که ترا یافت ترا دید، و هرکه ترا دید از چشم خود بیفتید که من مرا حجابم از خود در عذابم بیهوده می‌شتابم به نیست من چه یابم؟

الهی! ترا بچه جویم که توئی و بس! نه در پیش من چیز و نه ورای تو کس، آنچه من می‌جویم از من فرومایه ترست،

از هنگام و نشان یافت تو بیشتر است، کی گیتی در ملکوت تو کم از یک موی، پس بابتدأ تو جستن را چه روی؟ جویندهٔ تو بخویشتن هم داستانست، به نیست هست جستن پندارهٔ مستانیست، یافت ترانه هنگام است و نه سبب. محجوب آنست که موقوفست بر طلب. ترا جستن، باقی برکند گیست که پیش از هر چیزی، ترا جستن چیست؟ بدوگانگی یگانگی جستن گمیست، بسته ماندن در راه طلب شومیست. هر چه جز یکی همه ایذ. هست یکیست و دیگران نیست.

آنکه می موجود جوید گومست حق پیش از جوینده معلومست. پس جستن و جوینده برخاست، حجاب ببرید که حق پیدا است. یافت را یافته نشان بس است، کی نه در دیدهٔ توحید جز فرد کس است.

شیخ الاسلام گفت: کی شیخ بوالقسم مردان نهاوندی گوید کی از بوسعید خراز پرسیدند، کی فانی چیست؟ گفت: ذهاب حظه من الدنیا والاخره، الا من اللّه عز و جل.

و قال ابوسعید الخراز: التوحید علی سبع مقامات: المقام الاول جمع کل شییٔ، والثانی التفکر فی کل شیٔ. والثالث الجمع فی کل شیءٍ. والثالث الجمع فی کل شیءٍ الرابع فناء کل شیء والخامس اقامة کل شیء والسادس الخروج عن کل شییءٍ والسابع بداء فیما به تجلی و تجلی فیما به بدا.

قال الخراز: مقامات اهل المعرفة: التحیر عن الافتقار ثم السرور ثم الفنا مع الانتباه ثم البقاء مع الانتظار ولا یبلغ المخلوقین ما فوق هذل. و هم وی گفت: ان اللّه جعل الحکمة دلیلاً علیه لیؤلف، و جعل العلم طریقاً الیه لیعلم.

بوبکر کتانی گوید: که وی گفت: من ظن انه ببذل المجهود یصل فمتعنی و من انه بغیر بذل المجهود یصل فمتمنی هر که پندارد کی رنج نابرده بچیزی رسید متمنی است، و هر که پندارد، که رنج برده بچیزی رسد متعنی است.

شیخ الاسلام گفت: ویرا بطلب نیابند اما طالب یابد و تاش نیابد طلب نکند، و هم خراز گفت ان للّه عباداً لم یستخلصهم لصحبته فشغلهم بخدمته.

شیخ الاسلام گفت: خراز کامستید که پیغامبر بودید از بزرگی، امام این کار اوست وی گفت: ریاء العارفین خیر من اخلاص المریدین.

هم وی گفت: الصبر علی الحق مراد الحق فی الخلق، هم وی گفت: للقلوب معرفتان: معرفة من عین الوجود و معرفة ببذل المجهود. جستن ندارک وقت ماضی، ضایع کردن وقت باقیست.

هم وی گفت: که هرگز بهیچ نعمت ازو شاد نبوده‌ام و هم گفت: المحب یتعلل الی محبوبه بکل شی، و لا یتسلی عنه بشیء و یتبع آثاره و لایدع استخباره، وانشد:

اسایلکم عنها، فهل من مخبره

فما لی نعم بعد مکة لی علم

ولو کنت ادری ای حیم اهلها

وای بلاداللّهذظعنو، امو

اذا السکنا مسلک الریح خلفها

ولوصحبت نعماً و من دونها النجم

شیخ الاسلام گفت: که خواجه یحیی٭ املا کرد برما،از ابوالفضل باعمران بمکه از بوبکر دقی، از بوبکر زقاق مصری٭ از بوسعید خراز کی گفت: یک روز در مسجد حرام نشسته بودم، شخصی از آسمان فرود آمد پیش من، پرسید: کی صدق و علامهٔ دوستی چیست؟ گفتم: وفا داری گفت: صدقت و رفت بر آسمان.

شیخ الاسلام گفت: که وقتی خراز در عرفات بود و آن حاج دعاها می‌کردند و می‌زاریدند وی گفت: کی مرا آرزو آمد گفتم: که من دعائی کنم، گفتم چه دعا کنم؟ باز قصد کردم کی دعا کنم، یعنی در حقیقت دعا می‌کنم، کی مرا هیچ چیز نماند،کی نگه کردم هاتفی آواز داد مرا گفت: پس وجود حق می دعا کنی؟ یعنی پس یافت ما از ما چیزی خواهی؟ وقتی مشایخ فراهم آمده بودند جنید و خراز و رویم و بوالعباس عطا ٭ یکی گفت: مانجا من نجا الا بصدق اللجا، لا مجاء و لا منجاء من اللّه الا الیه.

دیگری گفت: ما نجا من نجا الا بصدق الحیا، یعلم بان اللّه یری سدیگر گفت: ما نجی من نجا الا بصدق النتقی و ترودوا فان خیر الزاد التقوی چهارم گفت: ما نجا من نجا الا بصدق الوفا، والموفون بعدهم اذا عاهدوا لبعضهم:

وفاؤک لازم مکنون قلبی

وحبک غایتی والشوق زاری

شیخ الاسلام گفت: که مگر خراز با اشارت او، و واسطی با بسط او، قرافی واصولت او یا نه، مرا دل بر همه سوزد

شیخ الاسلام گفت: خراز را از مصر بیرون کردند، پرسیدند از وی، که ترا بچه بیرون کردند؟ جواب داد: که من گفتم، میان من و حق حجاب نیست.

شیخ الاسلام گفت: او نه من را می‌گفت، که ازو محجوب بود، او من را می‌گفت که ازو نه محجوب بود. خراز چون بمصر شد در محنت صوفیان، ویرا گفتند: ای سید قوم! چرا سخن نگوئی؟ گفت: این قوم از حق غایبند. ذکر حق با غائبان غیبت است.

خراز گوی: که مرد بنهایت این کار رسد، ویرا خلل او گنند تا دران مشغول شود، تا ببالا کم نگرد.

شیخ الاسلام گفت: که بوبکر کتانی نامه نبشت به بوسعید خراز بمصر، گی تاتو از ایذر برفتی، در میان صوفیان عداوت و نفار پدید آمد، والفت برخاست وی جواب نوشت: که آن رشک حقست برایشان، تا با یکدیگر موانست ندارد. بوالحسن مزین گفت: کی روزی که در میان صوفیان نقار نبود، آن روز بخیر ندارد.

شیخ الاسلام گفت: که این نه آنید و آن ن این، نقار نه جنگ گری را می‌گویند کی آنید که تا یک را گویند که کن و مکن. و از یکدیگر درخواهند تا صحبت بماند.

الوجد یطربمن فی الوجد راحته

والوجد عند وجود الحق مفقود

قد کان یطربنی وجدی فاذهلنی

عن رویة الوجد من بالوجود مقصود

الذکر یونسنی والوجد یطربنی

والحق یمنع عن هذا و من ذاکا

فلیس وجد و لا سراً به

حسبی فوادی اذ نادیت لبا کا

شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه:کی آن علم که یوسف رازی٭ و جنید گفته،نه آن علم است کی تو دانی، که آن علم اینکارست، هر چیز کی از اللّه در گوش مقامست و در سر نشان است، زیر دو حرفست: یکی آنست که سر ازوست، و آن علم اولیینست ددیگر علم قربست. شیخ الاسلام گفت که: