گنجور

 
۱۰۷۸۱

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴ - گفتار سوم سبب نظم کتاب

 

... شد صدای در سرای بلند

باغبان شد بدر شتابنده

تا ببیند که کیست کوبنده

رفت و برگشت و گفت فخراییست ...

... این چه حرفست میهمان بودند

من درافتاده سخت در بستر

مبتلای زکام و دردکمر ...

... ور همای از جهان شود معدوم

زبن تکان ها ز جا نخواهم رفت

زبر بار رضا نخواهم رفت ...

... کاین سه تن ناشناس یک دنده

کارشان صبح چیست با بنده

پیش خود گفتم این سه قلاشند ...

... بس که بودم ز وضع خویش نفور

زبن خبر شاد گشتم و مسرور

لیک حال زنم دگرگون شد

چشمش از سوز گریه پرخون شد

کودکان دور بنده جمع شدند

همچو پروانه گرد شمع شدند ...

... نیز در خوابگه نظر کردند

از شبستان گرفته تا جایی

جمله را سرکشید فخرایی ...

... نصف درکیسه نصف درگونی

پس از آن گشت نوبت بنده

گفت آن مرد لنگ با خنده ...

... به جمادات متصل شده اند

الغرض با دو بسته کاغذ

هریکی بادکرده چون گنبذ ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۲

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۵ - صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان

 

... با من این حبس گاه راکار است

حبس این بنده سومین بار است

بارهای دگر بدون درنگ ...

... فتح باب مشقت است اینجا

بنده با آن عوان روانه شدیم

یک دوساعت به یک دو خانه شدیم ...

... حاج سیاح قمی پرخور

بود آن جای بسته برآخور

شکم گنده پیش آورده ...

... شکم گنده را دهد به جلو

بنشیند به مجلس اعیان

بدهد حکم چایی و قلیان

نیزه را محرمانه بند کند

چند غازی مگر بلند کند ...

... هست در این محل و الا نیست

قصرها را ببست دولت در

تا که شد باز باب قصر قجر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۳

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۶ - صف زندان نمرهٔ دو

 

... هر یکی در کریچه ای دلتنگ

بسته بر رویشان دری چون سنگ

داشت دهلیزی و بر آن دهلیز

بود بسته دری ز آهن نیز

به درون رفتم از همان در من ...

... تا بگوید ز خانه ام باری

بستر آرند و فرش و ناهاری

پس نگه کردم اندر آن دالان ...

... هریک استاده گوشه ای خسته

چند تن در به رویشان بسته

میر مخصوص کلهر و خسرو ...

... ناله وز روزگار بدبختی

گفت شش سال بودم اندر بند

چار دیگر بر او برافزودند ...

... هست تا هست آدمی زنده

گاه جنبنده گاه ریزنده

عادت آدمی است آمیزش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۴

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۷ - صف زندان نمرهٔ یک

 

... هست دهلیزی اندرین جا نیز

کلبه ها هست در بن دهلیز

چون شود در به روی کس بسته

ریه زان بستگی شود خسته

که هوا نیز اندر آن حبس است ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۵

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۹ - تمثیل

 

... حبس تاریک جفت اشکنجه

دست بند و شکنجه های دگر

تاز بانه ز جملگی بدتر ...

... و آن یهودی ز تهمت دگران

بست لب با چنین عذاب گران

وان که او را شکنجه می فرمود ...

... کاو به ناحق نبرد نام کسی

وین به خلق افترا ببست بسی

برد از آغاز آن جهول ظلوم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۶

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۱۰ - حکایت حاج واعظ قزوینی

 

... رفت عهد وفا زیاد آن شب

سیم و زر دیده صلاح ببست

منفعت عهد مردمی بشکست ...

... نز خدا کرده یاد و نز سوگند

کاهرمن بسته بودشان به کمند

گشته مندیل ها بدل به کلاه ...

... جسم در خون طپیده را بردند

نام او را بهار بنهادند

وین خبر را به پهلوی دادند ...

... کان که دوش از اجل نجاتم داد

دیگری را به جای من بنهاد

هم تواند که در درون سرا ...

... روز شنبه نهم به مجلس پای

زبن سبب روز طرح بیدادی

نهم ماه و مرگ آزادی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۷

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۱۵ - داستان شبی از شب های جوانی

 

... سینه ای پهن و صاف و برجسته

کمری تنگ بر میان بسته

بازوانی دراز و صاف و لطیف ...

... روی هم حلقه حلقه خوابیده

طره بگذشته از بناگوشش

لیک ننهاده پای بر دوشش ...

... شور و شیرین که دل نمی زد بود

لوده و رند و دلکش و دلبند

مشتی و شوخ وشوخ چشم و لوند ...

... به دهن نارسیده می شد آب

بنشستیم و باده نوشیدیم

گرم گفتیم وگرم جوشیدیم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۸

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۱۶ - غزل مرادف

 

... می قوی بود سخت خوابیدیم

تازه خوابم ربوده در بستر

غرشی خواب من ببرد از سر ...

... خرخری همچوکوس اسکندر

یا نفیر جهاز در بندر

باز گفتم ز قوت باده است ...

... همچنین نازبالشی کوتاه

بنهادم به زیرکردن ماه

دست برداشتم ز گردن او ...

... تنگ خفتن چه سود با جبریل

در بن گوش صور اسرافیل

شب چو در این اطاق گردآلود ...

... با شتر در جوال باید رفت

ور قلاور نداد رخصت ربست

حال زبر جامه دانی چیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۸۹

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲۰ - در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند

 

... نوز نامخته چیزی از استاد

ریش خود را به دست بنا داد

ماله و چوب کار هشته به کول ...

... ابلهانه به ریش خود خندید

گفت ازین شهر رخت باید بست

غربتی جست و لاف در پیوست ...

... ز اره و رنده معرفت دارم

پیش نجار گفت بنایم

طاق بند وگلویی آرایم

گفت من درزیم به آهنگر ...

... وین دگر میهمان به چایش کرد

گفت بنا هنوز بیکاری

کی کسی راست شغل نجاری

گفت نجار کاو نه نجار است

اوست بنا و با تو همکار است

گفت خیاط کاوست آهنگر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۰

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲۲ - در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا

 

نیک بنگر بدان بنای بلند

چون که معمار طرح آن افکند ...

... آن یکی پی فکند و جرز کشید

وان دگر طاق بست و گچ مالید

درگر است این و اوست سنگتراش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۱

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲۴ - در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه

 

... هریکی را به لونی آکنده

گلبنان را نموده پیرایش

تاک ها را بداده پرکاوش ...

... هر طرف نوگلی خزینه کند

پخش گردد خز بنه ها در باغ

این بود شغل من زمان فراغ

ز اول مهر تا بن اسفند

تن سپارم به جهد و رنج وگزند ...

... که نشینم به باغ برلب آب

گه به گل بنگرم گهی به کتاب

شاخ گل ساغر شراب منست ...

... لیکن امسال از پس شش ماه

حاصل رنج بنده گشت تباه

تا به امروز از آخر اسفند

هستم اینجا به خون دل پابند

هم نه پیدا که چند خواهم بود

تا به کی پای بند خواهم بود

من چنین بسته چند مانم چند

زار و دلخسته چند مانم چند

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۲

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۲۸ - داستان رفیق بی‌وجدان

 

داشت مردی جوان رفیقی چند

همه با هم برادر و دلبند

این جوانان ساده دین دار ...

... دیوخویی به صورت انسان

زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت با آن جوان ز بیرون دوست ...

... تا ریاست کند به خلق زمین

کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود ...

... به یکی دم دمیدن لب او

گشت ویران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۳

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۳۶ - جعل‌ نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه

 

... زندگانی به من حرام شود

طمعی نیست بنده را از کس

قصد من هست خدمت شه و بس ...

... لیک دزدیده اند هوشش را

جهل بستست چشم و گوشش را

بایدش پند داد و گوش کشید ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۴

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۳۷ - غزل در بیان مذهب نوخاستگان

 

... آید آنجا ز بهر دیدارش

رهن بنهد ز خانه اسبابی

بهر او نانی آرد و آبی ...

... وان حکایات نامرتب را

بستن را چنین تسلی داد

وین چنین نزد خویش فتوی داد ...

... یا ندادند رخصت رفتن

خفت بر ژنده بالش و بستر

ساخت با نان و آش قصر قجر

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۵

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۳۸ - داستان مرد حکیم

 

... بود ساباطی اندران رسته

از دو سو سمج های در بسته

بود هر لانه جای محبوسی ...

... کرد او شرح حال خویش بیان

گفت بنگر به بیگناهی من

جرم ناکرده روسیاهی من ...

... چارمین در مسافرت زن را

بنهادی به خانه تنها

پنجمین آن که کارخانه خویش

بسپردی به مرد زشت اندیش

بنهادی ز جهل بی اکراه

دنبه را در برابر روباه ...

... چیست جز باد کرده در انبان

نیک بنگر بدو که بی کم و بیش

چون هریسه است و آبدیده سریش ...

... نوش خور نوش و شادخواره بزی

زان که زبن غرم گول اشتر دل

چون کنی طعمه ای شه عادل ...

... شیر سازی کند از این نخجیر

کار صید از تو نز ره بازبست

بلکه از دام شاه ددسازیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۶

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴۰ - حکایت مرغ پیر که به دام افتاد

 

... دید صیادی اندر آن رسته

مرغکی چند را به هم بسته

می نهد جفت جفت در قفسی

مرغکان می زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند

خویش را برقفس همی کوبند

پس اندیشه و درنگ زیاد ...

... در جوانی به غم دچار شوند

بسته دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند ...

... ناگه اندر میان آن تقریر

دید استاد بسته مرغی پیر

رو به صیاد کرد و گفت این چیست ...

... چون ره تجربت نهاده ز دست

شده پیرانه سر به غم پابست

من چوآن مرغ پیر خام شدم ...

... از ولایت به ری روان گشتند

در بر بنده میهمان گشتند

حاکم روستا ز فرط غرور ...

... چون که بودم در آن قضیه گواه

بنوشتم گواهی خود را

رقم رو سیاهی خود را ...

... خر جولا به از چنین قاضی

بنده را از مقام عز و جلال

حبس کردند در جوار مبال

چون نمایم کلاه خود قاضی

نیستم زبن قضیه ناراضی

حق همین است اگرچه باشد تلخ ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۷

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴۱ - داستان مهندسی که گنج‌خانه ساخت

 

... با چنان مال و ثروت هنگفت

خواست گنجینه ای کند بنهفت

تا سویش دزد راهبر نشود ...

... گشت یک چار و چار چارده شد

بست سیصد طلسم بر هر گنج

برد از هر دری هزاران رنج

قفل ها در بلند و پست نهاد

رمزها درگشاد و بست نهاد

خود به تنها ز فرط عیاری ...

... کار ابله در آن طلسم بساخت

مرد ناآزموده در آن بند

این سخن می سرود و جان می کند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۸

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴۴ - آمدن سرمایه‌داری و رفتن دین

 

... پیش از این علم خاص ملا بود

زندگی بسته کلیسا بود

کرد ازین انقلاب های درشت ...

... دانش وفضل وهوش و عرق و نژاد

پیش زر ناف بر زمین بنهاد

هرکه زر داشت شد شریف و عزیز ...

... شده هریک عبید سرمایه

بنده زرخرید سرمایه

کشت مرسل یکی بزرگ رسول ...

... ماده و ماده پرستی ازوست

مردمی رخت بست و همدردی

غیرت و عفت و جوانمردی ...

... به زن و مرد خوبش قانع نیست

بسته ی وهم وبنده عصب است

خود سراپای شهوت و غضب است ...

... نه ز وجه حرام دارد دست

نه به نفع وطن بود پابست

نه به عنوان خمس و مال امام ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۹۹

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۴۹ - گفتار ششم عزیمت بهار به اصفهان و شرح آن

 

... شیخ عبدالحسین عالی قدر

میهمان کرد بنده را چل روز

شرمسارم ز لطف هاش هنوز ...

... دوستان دگرکه تا هستم

به عنایات جمله پا بستم

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۰

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۵۳ - سیل در اصفهان

 

... که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی وسه چشمه را سیلاب

وز دو بازوی پل برون زد آب ...

... پای دیوارها و ایوان ها

از دو سو بسته شد طریق مجال

راه باغ ز رشک و طاق کمال ...

... زان که بد پیش سیل غرنده

هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می خایید ...

... شهرداران به وقت برجستند

راه او را ز شارسان بستند

رخنه هایی که بود جانب شهر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۸
۵۳۹
۵۴۰
۵۴۱
۵۴۲
۵۵۱