گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

تا که سرمایه یافت آزادی

شد تجارت اساس آبادی

پادشاهان و صاحبان نفوذ

جمله گشتندکشته یا مأخوذ

مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد

بی اثرماند خلق وخوی ونهاد

سیم و سرمایه شد به عالم چیر

گشت سرمایه‌دارگرد و دلیر

دین که هم‌کاسهٔ سیاست بود

قوّت بازوی ریاست بود

از سیاست به قهر گشت جدا

ماند دین خالص از برای خدا

مقتدر شد چو گشت همپایه

صنعت و علم و کار و سرمایه

شرکت علم و سیم و صنعت و کار

برد آب اعاظم و اخیار

ز انقلابات مدهش خونین

عامه برد آبروی دولت و دین

اسقفان در تکاپو افتادن

پادشاهان به زانو افتادند

گشت آزاد فکر و اندیشه

قلم ونطق وحرفت وپیشه

پیش از این علم خاص ملا بود

زندگی بستهٔ کلیسا بود

کرد ازین انقلاب‌های درشت

عامه بر مردم کلیسا پشت

علم‌ها ز انحصار بیرون شد

زندگی زان حصار بیرون شد

پرده‌ها بود بر سر هرکار

پرده درگشت خامهٔ سحار

نقل الحاد وکفر بی‌بزه گشت

زندگانی جدید و بامزه گشت

از میان رفت عصر اشرافی

راه سرمایه‌دار شد صافی

دانش‌وفضل‌وهوش‌و عرق‌و نژاد

پیش زر ناف بر زمین بنهاد

هرکه‌ زر داشت‌ شد شریف‌ و عزیز

وآن که بی‌چیز بود شد ناچیز

هنر و علم و حیلت و تزوبر

دولت و دین و شاه ومیر و وزپر

شده هریک عبید سرمایه

بندهٔ زرخرید سرمایه

کشت مرسل یکی بزرگ رسول

معجز او نگاهداری پول

سه اقانیم‌ روشنش به جهان

هست عقل و تمدن و وجدان

سپه او گروه کارگران

ملک گیرد بدین سپاه گران

سر ز خاور به نیمروز افراخت

باختر برد و بر خراسان تاخت‌

عالم از یمن این بزرگ استاد

گشت خالی ز دین و اصل و نژاد

بر ضعیفان درازدستی ازوست

ماده و ماده‌پرستی ازوست

مردمی رخت بست و همدردی

غیرت و عفت و جوانمردی

زر مهیا نمود و چید بساط

تا کند عیش‌ و نوش‌ و رقص‌ و نشاط

هیچش‌ از عیش‌ و کیف‌ رادع‌ نیست

به زن و مرد خوبش قانع نیست

بسته ی وهم وبندهٔ عصب است

خود سراپای‌ شهوت‌ و غضب است

کارفرما ز پرخوری رنجور

کارگر شد گرسنه جانب گور

چند سرمایه‌دار بی‌وجدان

در جهان گشته صاحب فرمان

یک‌دو قارون به تخت بخت مقیم

ربخته خون صد هزار کلیم

الغرض این اساس خودبینی

اصل وجدان‌کشی و بی‌دینی

می کشدکار را به جای دگر

آید از نای‌ها نوای دگر

کارگر شد سپاه صاحبکار

سپهی لخت و خسته و بیمار

لاجرم متحد شوند همه

کار را مستعد شوند همه

چون فقیران شوند با هم یار

مالداران شوند بی کس و کار

بود دین تسلیت‌فزای فقیر

مانع خشم جانگزای فقیر

تا شریعتمدار در همه کار

بود همدست عمدهٔ التجار

می‌نمودند کُرکُری همگی

تا بدین حد نبود بی‌مزگی

حاجی داغ کرده پیشانی

پیرو سنت مسلمانی

توشه بردی برای پیری چند

دست بگرفتی ازفقیری چند

گهی ‌از صدق مسجدی‌ می‌ساخت

گاه حمام وقف می‌پرداخت

تا به مسجد کند نماز، فقیر

خواهد از مومنان نیاز، فقیر

پس شود همعنان همخوابه

هر سحر رایگان به گرمابه

سیر بودند منعم و بی‌چیز

مرد درونش لات بود وتمیز

لیکن امروز مرد دولتمند

غالباً ملحدیست بی‌مانند

نه ز وَجه حرام دارد دست

نه به نفع وطن بود پابست

نه به‌عنوان خمس و مال امام

به کسی می‌کند جوی اکرام

تا بدانجا برد مروت را

که خورد مالیات دولت را

همچو موش است رهزن خانه

یا که دلال مال بیگانه

می کند از تجملات فرنگ

شهر را پر متاع رنگارنگ

گر بپرسی که چیست آئینت

یا چه باشد به‌راستی دینت

گویدت هست دین من وجدان

لیک وجدان کجا و این حیوان