گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق

به‌ سوی خویش کای رفیق شفیق

دلم از نوکری به تنگ آمد

شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد

خلق یکسر فقیر و درویشند

همه در فکر چارهٔ خویشند

یک‌طرف مالیات قند و شکر

یک‌ طرف مالیات‌های دگر

بدتر از این نظام اجباری

کرده ترویج شغل بیکاری

بجز از چند تن امیر و وزیر

باقی خلق مفلسند و فقیر

ما چنین‌، شه چنان‌، وزیر چنان

کشوری موکنان و مویه کنان

من بر آنم که فتنه آغازم

با چنین دولتی دغل بازم

کرده‌ام شیخ و شاب را تحریک

شده اجرای نقشه‌ام نزدیک

که گروهی به‌هم شریک شوبم

همه در سلک بلشوبک شویم

زد ببایست در نخستین دم

این اساس پلید را بر هم

تو به تهران بجوی یاران را

حزب‌سازان و خفیه کاران را

من هم اینک ز راه می‌آیم

سرکش وکینه‌خواه می‌آیم

من به شورشگری زبان دادم

زن خود را طلاق از آن دادم

چون می انقلاب نوشیدم

از زن و بچه چشم پوشیدم

به تو بس اعتماد دارم من

اعتمادی زیاد دارم من

چون به‌خوبی ترا شناخته‌ام

راز خود با تو فاش ساخته‌ام

باد بر اهل دل درود و سلام

ختم شد والسلام خیر ختام

هشت در پاکتی از آن پاکات

کش فرستاده بود این اوقات

رفت و آن نامه را به صد تلبیس

داشتش عرضه بر رئیس پلیس

گفت‌ سوزد بدین رفیق دلم

نتوانم که دل از او گسلم

بایدش اندکی نصیحت کرد

نه که رسوایی و فضیحت کرد

زان که هرچند فتنه‌ساز بود

با منش دوستی دراز بود

من نوشتم بدو نصایح چند

لیک ترسم ز من نگیرد پند

گرچه‌ بر کار دوست ‌پرده نکوست

لیک ‌دولت ‌مهم‌تر است ‌از دوست

من وطن خواهم و فدائی شاه

دشمن بلشویک نامه سیاه

لیک مستدعیم کز‌ین ابواب

نشود مطلع کسی ز احباب

گر بدانند اصل مطلب چیست

وندرین کشف‌ جرم، عامل کیست

ذکر من ورد خاص و عام شود

زندگانی به من حرام شود

طمعی نیست بنده را از کس

قصد من‌ هست خدمت شه و بس

وین جوان مخلص شفیق منست

همه دانندکاو رفیق منست

لیک دزدیده‌اند هوشش را

جهل بستست چشم و گوشش را

بایدش پند داد و گوش کشید

لیک جرم نکرده را بخشید

گر نهان ماند این حکایت‌ها

کرد خواهم به شاه خدمت‌ها

رفت و آسود مرد وجدانکار

تار بگرفت و خواند این اشعار