گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

پس ره نمرهٔ دو پیمودم

زان که خود راه را بلد بودم

ایستادم به پیش آن درگاه

چه دری‌، لا اله الا الله‌!

دخمه‌ای تنگ و سوبه‌سوی ‌و نمور

واندر آن دخمه چند زنده‌به‌گور

هر یکی در کریچه‌ای دلتنگ

بسته بر رویشان دری چون سنگ

داشت دهلیزی و بر آن دهلیز

بود بسته دری ز آهن نیز

به درون رفتم از همان در، من

که بدم رفته بار دیگر، من

گرد برگشتم از یکی رهرو

پیش سمجی که بود مسکن نو

بر در نمرهٔ یک استادم

وان قلاوور را فرستادم

تا بگوید ز خانه‌ام باری

بستر آرند و فرش و ناهاری

پس نگه کردم اندر آن دالان

دیدم آنجا گروهی از یاران

هریک استاده گوشه‌ای خسته

چند تن در به رویشان بسته

میر مخصوص کلهر و خسرو

چندی از دوستان کهنه و نو

شده هر یک به دیگری مأنوس

پنج شش سال هر یکی محبوس

میرکلهر نمود از سختی

ناله‌، وز روزگار بدبختی

گفت شش سال بودم اندر بند

چار دیگر بر او برافزودند

چون شود مرد لشگری قاضی

شود انسان ز قاضیان راضی

کلبهٔ عهد پیش را دیدم

خوردم آنجا ناهار و خوابیدم

ظاهراً تازه همتی کردند

وان قفس را مرمتی کردند

پاک و بی گرد و آب و جارو بود

مبرزش نیز پاک و بی‌بو بود

هان و هان تا مگر نپنداری

که اطاقیست خوب و گچ‌کاری

عرض و طولش چو تنگنای عدم

سه قدم طول بود در دو قدم

بهتر از زنده در چنین مرقد

آن که مرده است و خفته زیر لحد

نبود کار مرده جنبیدن

نیست محتاج خوردن و ریدن

هست‌، تا هست آدمی زنده

گاه جنبنده گاه ریزنده

عادت آدمی است آمیزش

خور و خفتار و جنبش و خیزش

این همه در یکی کریچهٔ تنگ

گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ

با بشر هیچ کس نکرده چنین

حیوان نیز نیست درخور این

بود اندر زمانه‌های قدیم

گاه‌گاهی چنین عذاب الیم

لیک در دورهٔ تمدن و دین

با بشر کس نکرده است چنین

تازه این جایگاه احرار است

وای از آنجا که جای اشرار است