گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

در زمستان هوای اصفاهان

گشت چون زمهریر آفت جان

برف‌هایی دراوفتاد عظیم

شد در و دشت‌وکوه‌، معدن سیم

ماه دی جمله این‌چنین بگذشت

ماه بهمن هوا ملایم گشت

بس که بارید از هوا باران

سر بسر نم کشید اصفاهان

پخت نانی فطیر ابر مطیر

خلق از آن نان شدند خانه‌خمیر

بس که باران به سقف‌ها جاکرد

رویشان را به مردمان واکرد

هرزه گشتند و عیب‌دار شدند

بر سر مرد و زن هوار شدند

برف‌های پیاپی دی ماه

در در و دشت آب شد ناگاه

سیلی آمد به زنده‌رود فرود

که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی‌وسه چشمه را سیلاب

وز دو بازوی پل برون زد آب

سیل افتاد در خیابان‌ها

پای دیوارها و ایوان‌ها

از دو سو بسته شد طریق مجال

راه باغ ز رشک و طاق کمال

گوسفند و درخت و گاو ، بر آب

گردگردان چو گوی در طبطاب

هرچه دیوار بود بر لب رود

همه یکباره آمدند فرود

قصرها در میان آب روان

همچوکشتی شدند رقص کنان

وان عمارت که خود زپا ننشست

دارد اکنون عصا ز شمع به‌دست

آب اگر یک ‌وجب زدی بالا

میهمان می‌شدی به خانهٔ ما

پل خواجو مگو، صراط بگو

این سخن هم به احتیاط بگو

زان که بد پیش سیل غرنده

هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می‌خایید

دهنش پیش سیل می‌چایید

جستی این سیل اگربه دوزخ راه

ننهادی اثر ز خشم اله

ور شدی جانب بهشت روان

محو کردی نشان باغ جنان

کندی از جا بهشت و دوزخ را

صاف کردی صراط و برزخ را

سیل را دیدم از پل خواجو

چین فکنده ز خشم بر ابرو

شترک‌ها ز موج‌خیز، دوان

راست چون ‌پشته‌های ریگ روان

بر سر موج‌هاش چین و شکن

حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن

بود نر اژدری دمنده چو برق

تنش در خون بیگناهان غرق

قصد صحرا نموده از کورنگ

ساخته جا به گاوخونی تنگ

زی ده و روستا شتابیده

خورده در راه هرچه را دیده

بانگ‌ سخنش که گوش کر می کرد

از دو فرسنگ ره خبر می کرد

شهرداران به وقت برجستند

راه او را ز شارسان بستند

رخنه‌هایی که بود جانب شهر

زود کردند سد ز جدول و نهر

ورنه اوضاع شهر بود خراب

پل ما مانده بود آن‌ور آب