گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

داشت مردی جوان رفیقی چند

همه با هم برادر و دلبند

این جوانان سادهٔ دین‌دار

کرده در دل به مبدئی اقرار

خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک

همه با هم به کیف و حال شریک

دیوخویی به صورت انسان

زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست

متحد چون‌دو مغز دریک پوست

حلقهٔ دوستی بجنبانید

سرش از دوستان بگردانید

ظاهر خوبش را چنان آراست

که تو گفتی فرشته‌ای زیباست

چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»

چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»

گه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی

گه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی

سخنان قشنگ ساده‌فریب

برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب

گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان

گفت ابلیس‌: دین من وجدان

گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟

گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست

هست حسی درون قلب نهان

که بود نام نامیش وجدان

مرد را در عمل جواز دهد

خوب را از بد امتیاز دهد

خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است

فرق دادن میانشان سهل است

ای بسا کارها که در اسلام

مرتکب می‌شوند و نیست حرام

لیک وجدان حرام می‌داند

در ره عقل‌، دام می‌داند

چون قصاص و تعدد زوجات

روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه

وی بسا چیزهاکه در اسلام

هست کاری قبیح و فعل حرام

لیک وجدان مباح می‌خواند

زان که عیبی در آن نمی‌داند

چون ربا و قمار و ساز و شراب

وز زنان لطیف رفع حجاب

که ربا در تجارت عالم

گر نباشد جهان خورد برهم

نیز ساز و شراب ناب و قمار

هیئت اجتماع راست به کار

وین وجودِ لطیف یعنی زن

تا به کی زندگی کند به کفن

چون که عضو مهم جامعه اوست

بودنش عضو اجتماع‌، نکوست

نه خداییست نی پیامبری‌!

بی موثر وجود هر اثری‌!

دین بپا شد برای عامی چند

کار دین پخته شد ز خامی چند

کار این مردم از سیاه و سفید

نرود پیش جز به بیم و امید

نبی از بهر پیشرفت امور

دوزخ و نار گفت و جنت و حور

چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت

منتی بر سر عموم گذاشت

ناتمام و بریده صحبت کرد

از خدای ندیده صحبت کرد

تا ریاست کند به خلق زمین

کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود

دگر او را به دین چه کار بود

گشت ز افکار مرد باوجدان

مرد دین از عقیده روگردان

چون اساسی نداشت معتقدش

وز اَب و مام بود مستندش

زود بلعید قول آن نسناس

مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»

به یکی دم دمیدن لب او

گشت ویران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب

رفت برباد ازآن که بود بر آب

خمس و روزه گریختند ازو

شد فرامش نماز و غسل و وضو

دوستان قدیم را خر خواند

غزل الوداع را برخواند

اهل مندیل را تماخره کرد

گاه بدگفت وگاه مسخره کرد

هرکجا دید مرد ملایی

سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی

صاد صلواهٔ را بلند کشید

با سلامی به ریششان خندید