گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مرد باید که دل دژم نکند

زندگی صرف رنج و غم نکند

از کم و کیف کارهای جهان

یکسر مو ز کیف کم نکند

در ره نفع خود کند خدمت

خدمت خلق یک قلم نکند

ور قسم خورد و توبه کرد ز می

تکیه بر توبه و قسم نکند

گر ستم کرد بر کسی، چه زیان

بر خود و عشق خود ستم نکند

جز به پیش صراحی و ساقی

پیش کس پشت خویش خم نکند

زندگی حرب‌ و حرب ‌هم خدعه‌است

مرد دانا ز خدعه رم نکند

حرف جزء هواست‌، مرد قوی

اعتنایی به مدح و ذم نکند

خلق گر کند نیم و نیم غنم

گرگ دلسوزی از غنم نکند

وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش

جز یکی نازنین‌صنم نکند

تا توان بود خوش‌، جفا نکشد

تا توان گفت لا، نعم نکند

جز به شکرلبان درم ندهد

جز به مه‌طلعتان کرم نکند

با رفیقی کزو امیدی نیست

نه رفاقت که یاد هم نکند

عقلا گفته‌اند پیش از ما

نم شود هرکسی که نم نکند

آن سفرکرده چون ز راه رسید

قصهٔ او به سمع شاه رسید

چند جاسوسش از پس افکندند

بی‌درنگش به محبس افکندند

پس شش مه سؤال و استنطاق

نیمه‌جان‌، نیمه کور و نیمه‌چلاق

آخر کارش به ضرب و شتم کشید

پس به دیوانسرای حرب کشید

شد به دیوان حرب مظلمه‌اش

کرد آن محکمه محاکمه‌اش

چون نبد مدرکی جز آن مکتوب

اختر هستیش نکرد غروب

لیک شد خلع از شئون نظام

بعد از آن حبس شد سه‌سال تمام

چون به محبس نشست بیچاره

گشت جویا ز جفت آواره

داد پیغام تا مگر یارش

آید آنجا ز بهر دیدارش

رهن بنهد ز خانه اسبابی

بهر او نانی آرد و آبی

رفت مردی و ماجرا پرسید

خانه را از نگار خالی دید

گشت لختی از این‌ور و آن‌ور

کرد پرسش از این در و آن در

عاقبت قصه را به دست آورد

بهر بیچاره سر شکست آورد

مرد باور نکرد مطلب را

وان حکایات نامرتب را

بستن را چنین تسلی داد

وین‌چنین نزد خویش فتوی داد

کاین سخن‌ها همه گزاف بود

کاهل از کارها معاف بود

یا نرفت از پی رسالت من

یا ندادند رخصت رفتن

خفت بر ژنده بالش و بستر

ساخت با نان و آش قصر قجر