گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

خواندم ‌اندر حدیث « کنفوسیوس‌»

داستانی به طبع‌ها مانوس

روزی آن رهبر نکوکاران

به رهی می گذشت با یاران

دید صیادی اندر آن رسته

مرغکی چند را به‌هم بسته

می‌نهد جفت جفت در قفسی

مرغکان می‌زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند

خویش را برقفس همی کوبند

پس اندیشه و درنگ زیاد

گفت دانای چین بدان صیاد

کانچه در جمع مرغکان بینم

همه را نورس و جوان بینم

چیست موجب که این گروه اسیر

در میانشان نه کامل است و نه پیر

گفت صیاد کای حکیم همام

پیر مرغان نیوفتند به دام

دام بینند و ز آن حذر گیرند

دانه بینند و طمع برگیرند

و آن جوانان که همره پیران

راهجویان شوند و پرگیران

همه از برکت بزرگتران

تجربت دیدگان و راهبران

برهند از مخاطرات عظیم

وز مضایق برون روند سلیم

لیک آنان که خودسرند و جهول

پند پیران نمی کنند قبول

خودسرانه به هر طرف پویان

همه «‌آوی الی‌الجبل‌» گویان

در جوانی به غم دچار شوند

بستهٔ دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند

صید سرپنجهٔ بلا گردند

ناگه اندر میان آن تقریر

دید استاد بسته مرغی پیر

رو به‌ صیاد کرد و گفت این چیست

مگر این مرغ پیر و کامل نیست‌؟‌!

گفت صیاد کاین ز بخت سیاه

رفته با نورسان ز غفلت راه

پیر سر، جسته از جوانی کام

با جوانان و نوخطان زده گام

چون ره تجربت نهاده ز دست

شده پیرانه سر به غم پابست

من چوآن مرغ پیر، خام شدم

با جوانان به سوی دام شدم

بودم از قاضیان عضو تمیز

داشت دولت مرا بزرگ و عزیز

روزی از روزها ز بخت سیاه

چند دهقان درآمدند ز راه

از ولایت به ری روان گشتند

در بر بنده میهمان گشتند

حاکم روستا ز فرط غرور

ملکشان را گرفته بود به زور

همگی از تعدی سرتیپ

داده بودند محضری ترتیب

لابه کردند نزد من یکسر

تا سجلی کنم در آن محضر

من نادان ز فرط نادانی

غافل از رازهای پنهانی

خالی الذهن و حسبهٔ‌لله

چون که بودم در آن قضیه گواه

بنوشتم گواهی خود را

رقم رو سیاهی خود را

شاد گشتند آن کشاورزان

کان‌چنین تحفه یافتند ارزان

به گمانشان که این بزرگ سجل

خرشان را برون کشد از گل

لیک غافل کزین گناه گران

خر دیگر فزوده شد به خران

قصه کوته چو دید شخص امیر

در مجلتا گواهی من پیر

گفت کاین پیرمرد احمق کیست‌؟

او اگر شاهد است قاضی نیست‌!

قاضی جیره‌خوار بی‌تدبیر

کاو شهادت دهد به ضد امیر

نیستیم از قضاوتش راضی

خر جولا به از چنین قاضی

بنده را از مقام عز و جلال

حبس کردند در جوار مبال

چون نمایم کلاه خود قاضی

نیستم زبن قضیه ناراضی

حق همین است اگرچه باشد تلخ

به شقاوت کشد قضاوت بلخ