گنجور

 
۱۰۴۴۱

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم

چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم ...

... تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم

یک باره ز اهل شوق گرفتند خوش دلی

بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

... گر به کف آیینه گیتی نما می داشتم

می شدم در زیر بار منت گردون هلاک

گر جوی در زیر این نه آسیا می داشتم ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

... برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم

چون پای تو رنگین شود از دیده خون بار

دیگر نشود رونق بازار حنا گرم ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

... در چمن گسترده شد دامی که من می خواستم

ناله همدم آه آتش بار مژگان خون چکان

داد آخر آن سرانجامی که من می خواستم ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

... گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ روی

خون به جای اشک بار از چشم تر گفتم به چشم

گفت اگر قصاب می خواهی گلی گیری از آب ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۶

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

... هزار قطره خون خورده تا سفیده دمیده

هزار بار دلم می زند به گرد سرت پر

ندیده است کسی صید پر بریده پریده ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۷

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

... می سوزم و به آه سحر می برم پناه

صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش

بر درگه تو بار دگر می برم پناه

ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۸

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

... ای طبیب من چو انصاف است بی رحمی چرا

می توان یک بار آمد بر سر بیمار هی

بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۹

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

... از غمت ای ترک آتش خو مرا

دیده گریان است و دل خون بار هی

چند نالم همچو بلبل در فراق ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۰

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

... به جای سبزه ز آب دیده ما لاله می روید

مدار کشت ما با چشم خون بار است پنداری

برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۱

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

... چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد

محمل او ذره ای از بار استغنا تهی

پرتو نور تو دارد جلوه در آیینه ها ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

در زمان ما نمی بارد سحاب زندگی

خشک گردیده ست در سرچشمه آب زندگی ...

... درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی

کی توان آمد برون از زیر بار یک نفس

وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

نیست هم دردی که بردارد ز دل بار کسی

در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - غم تنهایی

 

... بگذشت خزان هجر ایام بهار آمد

قصاب گل عشقت می خور که به بار آمد

حافظ به شب هجران بوی خوش یار آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - جولان حسن

 

... ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف

دارد غبار راه تو بر خون ما شرف

خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف ...

... از هرکجا که بگذری ای آتیشن عذار

جانم فدای خاک رهت صدهزار بار

کم دیده است مثل تویی چشم روزگار ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۶

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۹ - فیض لب کوثر

 

شوخی که ز من برده دل زار همین است

داد آنکه مرا دیده خون بار همین است

برد آنکه ز من قوت رفتار همین است ...

... و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است

لعلی که توان گفت شکربار همین است

تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۵۷

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... نگیرد مرغ دل جا جز بر آن سروسهی ور نه

به خاک از سرکشی افکند صد بار آشیانش را

دو جوی خون که عاشق از دو چشم خون فشان دارد ...

مشتاق اصفهانی
 
۱۰۴۵۸

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

... کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم

بر باد دادم آخر مشت غبار خود را

از سوز دل چنانم سرگرم در ته خاک

کز آه بر فروزم شمع مزار خود را

این بار از فراقت بیرون نمی برد جان

مشتاق یافت ز آغاز انجام کار خود را

مشتاق اصفهانی
 
۱۰۴۵۹

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

... زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما

بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق

اینست سود ما چه بود تا زیان ما ...

مشتاق اصفهانی
 
۱۰۴۶۰

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

... فریاد که بختش نرسانید به لیلی

مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت

نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی ...

مشتاق اصفهانی
 
 
۱
۵۲۱
۵۲۲
۵۲۳
۵۲۴
۵۲۵
۶۵۵