گنجور

 
قصاب کاشانی

گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم به‌چشم

غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم به‌چشم

گفت اگر داری سر وصلم در این محنت‌سرا

بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم به‌چشم

گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت

چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم به‌چشم

گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم

تا بگویم آمدن باید به سر گفتم به‌چشم

گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک

بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم به‌چشم

گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع

غوطه باید خورد در خون جگر گفتم به‌چشم

گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ‌روی

خون به جای اشک بار از چشم تر گفتم به‌چشم

گفت اگر قصاب می‌خواهی گلی گیری از آب

بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم به‌چشم

 
 
 
کمال خجندی

گفت بار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم

وآنگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم به چشم

گفت اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه

برفشان آنجا به دامن‌ها گهر گفتم به چشم

گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد ز اشک

[...]

امیرعلیشیر نوایی

گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم

گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم

گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا

گریه می‌کن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم

گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری

[...]

هلالی جغتایی

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!

گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!

گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!

وانگهی دزدیده در ما می‌نگر، گفتم: به چشم!

گفت: با ما دوستی می‌کن به دل، گفتم: به جان!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه