گنجور

 
قصاب کاشانی

ای آنکه دیده عرصه جولان حسن توست

جان جهان به قبضه فرمان حسن توست

یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست

جنت گل کناره بستان حسن توست

خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست

ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است

آیینه از ضیاء وصال تو روشن است

چشم کواکب از خط و خال تو روشن است

آفاق سربه‌سر ز جمال تو روشن است

مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست

گل را ز بوی خویش معطر نموده‌ای

در لعل لب نمونه کوثر نموده‌ای

تا روی خویش چون گل احمر نموده‌ای

آفاق را ز عکس منور نموده‌ای

بگشوده چشم نرگس و حیران حسن توست

ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف

دارد غبار راه تو بر خون ما شرف

خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف

تا دیده در عرق گل روی تو را صدف

در هر محیط تشنه نیسان حسن توست

بگشای لب که معدن درّ فصاحتی

بنمای رخ که قبله اهل عبادتی

مرهم گذار روی دل پرجراحتی

از پای تا به سر همه کان ملاحتی

شورش نمک چشی ز نمکدان حسن توست

از هرکجا که بگذری ای آتیشن‌عذار

جانم فدای خاک رهت صدهزار بار

کم دیده است مثل تویی چشم روزگار

بهر نشاط چون تو به توسن شوی سوار

گوی سپهر در خم چوگان حسن توست

ای روشن از تو دیده بینای عاشقان

گنجینه صفات تو دل‌های عاشقان

افتد به روز حشر چو دعوای عاشقان

منظور نیست غیر تو سودای عاشقان

غوغای حشر بر سر دیوان حسن توست

ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن

یک‌دم ز روی لطف قدم نه به چشم من

چندین هزار غنچه پژمرده در کفن

از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن

در انتظار چشمه حیوان حسن توست

ای شه رسان به گوش اسیران صدای خویش

از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش

چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش

رحمی بکن به کشته بی‌دست‌وپای خویش

قصاب سال‌ها است که قربان حسن توست