گنجور

 
قصاب کاشانی

بس که کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی

دیده‌ام شد ز انتظار او ز دیدن‌ها تهی

تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب

مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی

یافتم دیگر که کاری برنمی‌آید از او

چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی

خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود

از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی

چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد

محمل او ذره‌ای از بار استغنا تهی

پرتو نور تو دارد جلوه در آیینه‌ها

چون نظر برداشتی ماندند قالب‌ها تهی

می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا

بادهٔ محنت نشد هرگز ز جام ما تهی