گنجور

 
۱۰۲۶۱

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

... رسن زلف بخم کرده گشود

بست و افکند بچاه ذقنم

یوسفم در خور زندانم و چاه ...

... عاقبت برد بسوی وطنم

بنده فقرم و بافر و شکوه

کارفرمای زمین و زمنم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۲

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

... رسته از هستی و پیوند هوا

بسته با آن بت پیمان گسلیم

هدیه یی نیست که مقبول شود ...

... غیر ما نیست که دنبال دلیم

بنده مالک و مسجود ملک

آدم منتظم معتدلیم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۳

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

... گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت

نه بال که برپرم نه یال که بستیزم

با سوز غم عشقت در کوره حدادم ...

... تا من دل سودایی در سلسله آویزم

بستان رخت بر من آموخت بسی دستان

دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم

زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر ...

... در آتشم از خویت ای یار پس از مردن

بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم

آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۴

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

... پرم بعرش حقیقت ز آشیانه آز

دو بال بسته مرغ نیاز باز کنم

مرا که ساعد سلطان بود مساعد پای ...

... کبوتر دل شوریده شاهباز کنم

هرانچه یار فزاید بناز گو بفزای

که هر چه هست مرا جمله و نیاز کنم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۵

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

... پیوند مهمات ز کونین بریدیم

با رشته پیمان سر زلف تو بستیم

ما باز قوی منزلت ساعد جانیم ...

... پرواز نمودیم و به بام تو نشستیم

صحرای ترا آهوی در بند گرفتار

دریای ترا ماهی افتاده به شستیم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۶

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

... در عقل سبک سنگی با عشق شکیبایی

ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن

بخرام و تماشا کن غوغای تماشایی

آرایش هر محفل زان روی نکو باشد

ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرایی

گر پرده منم بردار از روی که ابرستی ...

... پژمانم و رنجورم از شدت مخموری

ای ساقی سر مستان بنمای پذیرایی

از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۷

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم

 

... در زیر مشک ما شطه دیبایش

بر گل نهاده بنیان سیما را

بر رخ نهاده زلف و بصد دستان ...

... باز سپید شه چو کند پرواز

بندد بپر تمامت اعضا را

شاهین قدس دل چو هوا گیرد ...

... از بام قصر اسم چو برخیزد

بنشیند آشیان مسمی را

بگریزد از دوتایی تا گردد ...

... ای سالک ار بمسلک توحیدی

بستای خاک یثرب و بطحا را

ای مرده ضلالت و بیهوشی ...

... این چند بی حقیقت عجما را

خربندگان طینت ظلمانی

طفلان لهو و لعب و تماشا را ...

... چتر و لوای معرکه آرا را

تا دل بنیروی خرد افشارد

پا دست برد پایه اعدا را ...

... تهمت منه سلاله سینا را

شوپست بلکه نیست که بنیوشی

در پستی این دو نکته والا را ...

... آورده ایم گردن حورا را

زان پس عروج کن ز ملک بر بند

احرام آستانه طه را ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۸

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف

 

... این قمر منشق مسحور نیست

بستان پیداست که صاحبدلست

سر خدا از دل مستور نیست ...

... چنگ بزن دیده ات ار کور نیست

تا بنخواهی ندهندت نثار

دادن ناخواسته دستور نیست

پای بنه بر سر گنج ای فقیر

گو نتوانم که نهم زور نیست ...

... عرش نشیمنگه شاهین ماست

ابن طیران در پر طیفور نیست

خسرو گنجینه جان در دلست ...

... گوهر کان و در در دور نیست

گلبن باغ جبروت بقاست

زاغ درین گلشن ناطور نیست ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۹

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام

 

امروز باز گیتی در نشو و در نماست

حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست

اجساد سر زدند باشکال مختلف ...

... از عشق این دوتایی در زیر و در ستاست

بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ

وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست ...

... مفروش شاخ و بید بفراشی صباست

گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی

گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست ...

... ساقی بیار باده که امروز دور ماست

ما بنده ولایت سلطان مطلقیم

کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست ...

... روحم مساوی طرب از روح این فضاست

باشد بنای پایه کاخ ولی امر

بر بام عقل اول کان اولین بناست

از گرد سم رفرف معراج رفعتش ...

... عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست

زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق

چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست ...

... از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست

کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست

شمس سپهر سایه خورشید مطلقست ...

... حب تو و معاصی آن برق و این گیاست

نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق

آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست ...

... ذات تو و صفات تو فانیست در وجود

چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست

چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت

نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست

سری که نیست در خور هر درک واجبست

گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست ...

... بارایت تو هر که ز راء/ی دویی بریست

در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست

در روزگار هر که ز توحید آیتی ...

... از پادشه غنیست گدای در ولی

جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست

چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر

ای پادشاه امر ترا دولت و غناست ...

... بردار ذره را که ترا ذره آفتاب

بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۰

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - وله ایضا

 

... اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور

آفتاب خرد عالی بنیان منست

وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای ...

... یوسف مصر که عمریست بزندان منست

وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست

مالک ملک ملک یوسف کنعان منست ...

... هفت سالست که از خلقم در عزلت تام

ساحت گلشن من کنج شبستان منست

دل معلم متعلم من حق واهب علم

سر زانوی من ایخواجه دبستان منست

دفتر معرفتی جنت جاوید و دران ...

... قد او رسته ز باغ دل افلاکی من

من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست

بر زر ناسره کثرت مغرور مباش ...

... عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست

تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر

دامن عفو تو و پنجه عصیان منست ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۱

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در نعت و مدح حضرت ختمی مرتبت رسول اکرم

 

... هزار توده مشک ترش میانه بار

خطاست بار نهادن بناتوان و بدل

چه بارهاست از آن مشگموی لاله عذار ...

... کشید باده و شد باز جبرییل شکار

بنور ماه زند دور عقرب و نزند

که ماه روشن و آن کور و پاسبان بیدار ...

... مدار شمس ولایت بدست ذره اوست

که ذره در قطبست آفتاب مدار

نخست رفرف رفعت که تاخت تا حد ذات ...

... زهی جلالت قدر محمدی که یکی

ز بندگان در اوست حیدر کرار

مبارزی که بشمشیر انتقام کشید ...

... مجره منطقه عقد اقتدای نبیست

که آسمان بکمر بسته است چون زنار

بنای شرعش محکمتر از قوایم عرش

که شرع قایمه عرش را کند ستوار ...

... صفات ذاتش لاهوت قدس ذات قرار

ز ذات او بنگویم که اوست سر قدم

بصورت احدی ساری است در اطوار ...

... ز آخشیجان شد بر براق عقل سوار

دواند تا بنهایات خطه جبروت

پیاده گشت از آن خنگ شبرو رهوار ...

... بچشم سرمه مازاغ کرد و غیر ندید

تمام یار شد از بند نعل تا دستار

خدای شد سپس آمد بسوی خلق فرود ...

... چگونه دم ز عبودیت و فنا نزنم

ببند سلطنت عشق قادر قهار

دوچار عشقم و ناچار از اطاعت امر ...

... من ار صفای توام باشدم ز دولت ننگ

که بندگان صفای تواند دولتیار

وجود صرف ببازار وحدت تو گذشت ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۲

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در منقبت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه

 

... طفلی که نیست بیرون از هفت و هشت سالش

میمست غنچه او جان پای بند میمش

دالست طره او دل دستگیر دالش ...

... جان و دلیست ما را این هر دو در کف او

جان خسته کمندش دل بسته دوالش

از جود همچو ساقی طبعش ملال گیرد ...

... این بام را نپرد مرغی که نیست بالش

عشقست این میفتید در حبس و دام و بندش

شیرست این مخارید چنگال و دم و یالش ...

... وایینه ات مکدر بی جلوه جمالش

من ز اشتغال رستم با عشق دوست بستم

خوشا دلی که باشد با دوست اشتغالش

بندش سلاسل دل تیغش حمایل جان

گر میکشد مباحش ور میکشد حلالش ...

... این نغمه را نوازم در پرده وصالش

رخش جدل برانگیخت جان بنده جدالش

آواز النشورش فریاد القتالش ...

... آمد شه حقایق در کف کمند توحید

گردن نهید گردن در بند امتثالش

با آنکه عرش اعظم هست از جهات بیرون ...

... خاقان دهد خراجش قیصر دهد منالش

بر صدر پاسبانی گر بنگری برین در

خورشید را توان دید گرد صف نعالش ...

... دجال گاو مهدی عیدست در قتالش

دل شهر بند وحدت گنج جلال سلطان

کوپال فقر بر کف عشقست کوتوالش ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۳

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل

 

... بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان

چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش

نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور

که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش

دبستانی که آموزند راز علم الاسماء

دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش

بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را ...

... مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش

بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش

به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش ...

... یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش

بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را

کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش ...

... مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش

نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت

اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش

نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان

شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش

بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند

نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش

رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی ...

... بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش

رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان

که سخت افتاده یی ز اول حریف آب دندانش ...

... تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری

که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش

نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش

نه ناب شیر بتوان خست اگر سایی بسوهانش ...

... انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوایی

شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش

گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش ...

... شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول

رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش

منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۴

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در نکوهش و مذمت دنیا و اهل آن و معارف و حکم در حالت ضعف و ناتوانی فرموده است

 

... زن دست ای حکیم بدرمانم

سختم فشار داد بهم بستان

از چنگ شیر شرزه غژمانم ...

... این درد فربه و تن من لاغر

خواهد ز بیخ کند و ز بنیانم

پتکی مدام بر سر من کوبد ...

... زد راه عقل پیر مرا طفلی

پیرم نه بلکه طفل دبستانم

طفل طریق هرمز و کیوانرا ...

... از انبیا گرفته دلم صفوت

ابنای این معارف برهانم

جوع و سهر شدند همی رهبر ...

... ایدر بخوان پادشه دولت

من بنده در حقیقت مهمانم

از کوزه شهود بود آبم ...

... بر کف عصا و بر کتف انبانم

نه بهر صید عام همی بندم

بر خود که من خلیفه بهمانم ...

... قربان این جلالت و این شانم

چون ذره ام ولیک بنفروشد

چرخم ب آفتاب که ارزانم ...

... فرمانروای سلطنت باقی

در کوی فقر بنده فرمانم

از بحر و کان چه میطلبی مگذر ...

... کش خلق و خوی گوید دهقانم

بد گوهرم هزار شبه بندد

گویی که من بمصر و بسودانم ...

... اندر دهان مار دمان زهرم

در بوستان چو لاله بستانم

پنهان نیم ظهور نمیدانند ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۵

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - فی الحکمه والموعظه

 

... نشسته بر سر تختست پهلوی تو غلام

ملک شکار کمند ملوک بند بند بتیست

که چون تو دارد صیدی اسیر چنبر دام ...

... بجز دل من و قد تو سرو سیم اندام

بچشم و لب بنواز ای ز دست برده مرا

که می پرستم و این پسته است و آن بادام ...

... تو را تعین اول که موطن احدیست

بنام غیب غیوبست بی نشانه و نام

مقام واجب بالذات و جای خوف و حذر ...

... بر موحد موجود نیست غیر خدای

درین حکایت سر بسته نیست جای کلام

تویی که هستی و هرگز نبوده جز تو کسی ...

... الا حقیقت معشوق و دولت باقی

بکار عشق تو من بنده کرده ام اقدام

صفای سر توام جان نهاده بر سر دست ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۶

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در حکم و معارف و موعظه و نصایح و نعت حضرت ثامن الائمه صلوات الله و سلامه علیه

 

... پیش خایسک طلب بایست چون سندان شدن

ای تن خاکی که بنیانت چو نقشستی براب

گنج حکمت طالبی مگریز از ویران شدن ...

... صورت رحمانی ای فرزند اینسان کی رواست

سر ز رحمن تافتن خربنده شیطان شدن

رستن از این بند شیطانی ز حیوان رستنست

رستن از اوصاف حیوان بنده انسان شدن

بنده انسان شدن وارستن از بند هوی

با خدا هم سیرت و هم سر و هم سامان شدن ...

... لیک باید بر در شمس الضحی دربان شدن

شمس افلاک ازل تابنده چرخ ابد

آنکه آموزد فروغش شمس را تابان شدن

آنکه درویش درش بنماید از فرماندهی

مر گدایان را ببخشد فرهش خاقان شدن

هرمز و کیوان شود خاکی که شه پوید بران

خاک را بنگر که یارد هرمز و کیوان شدن

خسرو کیهان شود موری کش او بندد میان

مور را بنگر که تاند خسرو کیهان شدن

ایکه خواهی در خم چوگان او گیری قرار ...

... میتوان گشتن کفیل مرغ و ماهی گر توان

بنده خوان کریمان عظیم الشان شدن

معنی قرآن بدست آور که او عین رضاست ...

... بیم خذلان آورد بیمست در خذلان شدن

منکه پیمان بسته ام با آشنایان طریق

اندرین ره دیده ام جان بر سر پیمان شدن ...

... این سه مولود حدوث از چار مام و هفت باب

چون تواند بیتو زادن یا قوی بنیان شدن

چون تواند طفل حادث زادن از بطن قدیم ...

... گر نیالودی لب از شیر و لا طبع صفا

کی توانستی ثناگوی از بن دندان شدن

گر بیانم را نه تبیانستی از توحید ذات ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۷

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در حکم و معارف و مواعظ

 

... پست تری ای بلندتر ز تو حیوان

حیوان به زان که پای بند طبیعت

خاک به از هیکلی که باشد بی جان ...

... خیمه درویش اگر نباشد برپا

طاقه نه طاق را بلرزد بنیان

بشکنی ار عهد خود پسندی بندی

باشکن و زلف یار محکم پیمان

بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات

تشنه آن روی برد راه بحیوان ...

... مادر توحید زاد طفلی بالغ

حکمت دادش بنام شیره پستان

بردش باب وفا بمدرس توحید ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۸

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در حکم و معارف و نعت قطب اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه الصلوه و السلام

 

... نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق

پای بند او شود موی قلندر داشتن

کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق ...

... راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن

پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست

خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن ...

... هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن

دل نبندد هر که بر زلف شیون مرآت جان

میتواند با رخ جانان برابر داشتن ...

... پرده غفلت چه باشد از در انعام او

چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن

از طبیعی خواستن سر الهیات راست ...

... فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است

بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن

ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی ...

... گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم

نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن

این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست ...

... کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن

خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای

برفراز بام این نه پله منبر داشتن ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۷۹

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - فی الحکم والمعارف

 

... بیژن جان در چه طبیعت و چه راست

از دل سنگین بسر نهاده نهنبن

از سر این چاه تیره سنگ چنین سخت ...

... باز سپیدی نشین بساعد سلطان

صعوه نیی کش حیات بسته بارزن

ارزن مرغ دلست دانه توحید ...

... پند صفا را بگوش جان کن مرجان

ریشه تن را ز بیخ و از بن بر کن

تا فکنی رخت جان بمقصد اقصی ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۸۰

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در شکوه از قطع مستمری خود و نکوهش ظلم گوید

 

... تیشه ظلم و ضلالت متعدی

ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان

پایه ظالم بر آب باشد و غافل ...

... جان گرامست بی ادب چو خورد نان

دادگرا ای خدای خلق تو بنمای

کشف مر این امر بر شهنشه ایران ...

... عدل و هنر خورده بایسارش سوگند

فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان

جان نهد او را بشهریاری گردن ...

... بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت

چرخ کند طاعت تو از بن دندان

علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ ...

... سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب

رمح تو سرو و دل اعادی بستان

ظل ترا دست نور بر دل خورشید ...

... تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان

بنده عرفان رسد بدولت باقی

باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان ...

... داد کند ملک را عمارت ویران

خان محاسب بنان دوله که گویند

بابش فضل اللهست باشد بهتان ...

... از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست

کلک کفالت دهد بطفل دبستان

از غرضست این نشید نغز مبرا ...

صفای اصفهانی
 
 
۱
۵۱۲
۵۱۳
۵۱۴
۵۱۵
۵۱۶
۵۵۱