گنجور

 
صفای اصفهانی

دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم

گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم

گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت

نه بال که برپرم نه بال که بستیزم

با سوز غم عشقت در کوره حدادم

با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم

از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن

تا من دل سودائی در سلسله آویزم

بستان رخت بر من آموخت بسی دستان

دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم

زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر

چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم

با باده فرو آور از توسن تن جان را

تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم

در آتشم از خویت ای یار پس از مردن

بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم

آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم

بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم

آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد

خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم

از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور

وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم

زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم

هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode