گنجور

 
صفای اصفهانی

ما و دلِ سودا‌زده سرمستِ الستیم

برگشته ز میخانه دو آشفتهٔ مستیم

با افسر سلطانی کونین بلندیم

با خاکِ درِ خاک‌نشینان تو پستیم

موهوم بود هستی ما سرّ تو موجود

المنة لله که از این واهمه رستیم

ما شیشه شکستیم و کف پای ملک را

زین شیشهٔ بشکسته درین بادیه خستیم

با عشق تو دیوانه و با جام تو سرمست

چون نیست شدیم از همه با عشق تو هستیم

پیوند مهمات ز کونین بریدیم

با رشتهٔ پیمان سر زلف تو بستیم

ما باز قوی‌منزلت ساعد جانیم

از بام جهان با پر افراشته جستیم

زاهد تو برو مسجدی و صومعه‌ای باش

ما رند خرابات‌رو باده‌پرستیم

شاهین وجودیم به حبس تن خاکی

کز قوت پر این قفس تنگ شکستیم

برخاسته از کنگرهٔ عرش و به آفاق

پرواز نمودیم و به بام تو نشستیم

صحرای ترا آهوی در بند گرفتار

دریای ترا ماهی افتاده به شستیم

گر زان که فقیریم فقیرِ درِ شاهیم

ور زان که خرابیم از آن ساغر و دستیم

ای ساقی مستان به صفا رطل دمادم

مخمور بمگذار که ما مست الستیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode