گنجور

 
صفای اصفهانی

امروز باز گیتی در نشو و در نماست

حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست

اجساد سر زدند باشکال مختلف

با تا الف قیامت موعود گشت راست

سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار

زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست

داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه

اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست

از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی

سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست

زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ

خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست

از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب

در حیرتم که دشت زمینست یا سماست

بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل

بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست

هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب

امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست

باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر

وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست

پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان

سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست

گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش

کز نای عندلیب نیوشد مقام راست

از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح

از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست

بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ

وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست

بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ

هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست

از چشم خلق باشد پنهان خدا و من

بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست

بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت

در بوستان و باغچه و خلوت و سراست

در چشم من خداست باطراف بوستان

اطراف بوستان نبود مشهد لقاست

دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی

تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست

مرغان بکار اصل مقامات معنوی

داود را رسیل بدون کمند و کاست

بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق

ناروست در رهاوی سارویه در نواست

ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب

مفروش شاخ و بید بفراشی صباست

گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی

گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست

ساری قصیده خواند در پیشگاه گل

چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست

فرمانده قدر ملک الملک دادگر

شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست

بگذشت دور جم هله زان جام خسروی

ساقی بیار باده که امروز دور ماست

ما بنده ولایت سلطان مطلقیم

کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست

موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم

از ران بساط کرده و یکران ماهواست

گر دائر فضای ولایت کنیم سیر

روحم مساوی طرب از روح این فضاست

باشد بنای پایه کاخ ولی امر

بر بام عقل اول کان اولین بناست

از گرد سم رفرف معراج رفعتش

آئینه مه و خور گردون بانجلاست

بی دست پخت دار شفای کرامتش

عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست

زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق

چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست

شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح

خورشید این ولایت بر خط استواست

از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست

کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست

شمس سپهر سایه خورشید مطلقست

او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست

آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب

خاک در رضاست که سرچشمه بقاست

حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست

در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست

آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر

این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست

تا چند در غطائی بفزای بر یقین

خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست

در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر

در خاتم ولایت از ختم انبیاست

نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر

بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست

امر تمام هستی از غیب تا شهود

در کفه کفایت سلطان اولیاست

ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات

گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست

روشنگر مجالی کثرتگه ظهور

خورشید واحدیت از مغرب خفاست

ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب

تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست

ای وحدت وجود که چندین هزار جود

از فیض اقدس تو باعیان ماسواست

فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست

برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست

عشق تو و مساوی آن شعله این سپند

حب تو و معاصی آن برق و این گیاست

نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق

آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست

خاک ره تو ایمن با نور و با شجر

مور در تو موسی با دست و با عصاست

نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست

وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست

شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس

پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست

ای قامت تو راست تر از قد رستخیز

گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست

قیوم محشرست قیام ولی امر

او فانی است و در بر او نور حشر لاست

خلوتگه فنای الوهی مقام تست

شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست

ذات تو و صفات تو فانیست در وجود

چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست

چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت

نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست

سری که نیست در خور هر درک واجبست

گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست

ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق

گویم چرا نگویم حق راست را گواست

تو منبع علوم و دلت کشتی نجات

تو نخبه وجود و درت قبله دعاست

ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام

موجود را بسایه جود تو التجاست

جز روزی و لای تو درویش راه را

گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست

حوریه جنانرا در این بساط سیر

آهوی لامکان را از این چمن چراست

مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست

درویش خاکسار ترا پادشه گداست

افسانه ات معلم پوران پارسی

دیوانه ات مکمل پیران پارساست

هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط

هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست

مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر

مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست

صهبای امتثال تو بی حدت و خمار

گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست

چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ

خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست

گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست

دانم که حضرت تو برون از حد ثناست

عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب

مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست

گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو

کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست

دامان و آستین و کنار تو پر گهر

گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست

بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال

بی امر زود سیر تو کی با در امضاست

بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست

در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست

در روزگار هر که ز توحید آیتی

جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست

تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی

خواهد چه باز پرسی در خانه شماست

ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر

وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست

وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر

این چار مام کودک این چارتن کیاست

تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط

تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست

بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل

بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست

از پادشه غنیست گدای در ولی

جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست

چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر

ای پادشاه امر ترا دولت و غناست

چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض

دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست

بردار ذره را که ترا ذره آفتاب

بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode