گنجور

 
صفای اصفهانی

درهم شکست زلف چلیپا را

آشفته کرد سلسله ما را

صد حلقه داشت در هم بر هم زد

آن هر دو زلف سلسله آسا را

مویست یا که فتنه چنگیزی

بر قتل من نهد هله یا سارا

خون منست خورده لب لعلش

در خون من بعمد نهد پا را

آشوب چین ز نافه نزاد ایدر

چین مادرست نافه بویا را

آن زلف نافه ئیست که میزاید

آشوب چین و فتنه یغما را

بین خظ سبز و گونه گلگونش

از من مپرس علت سودا را

زانموی و این کشاکش دل طفلان

پی میبرند سر سویدا را

دیباست روی و ماشطه مویش

با مشک داده تزیین دیبا را

در زیر مشک ما شطه دیبایش

بر گل نهاده بنیان سیما را

بر رخ نهاده زلف و بصد دستان

دیوانه کرده ئی دل دانا را

بر سرخ لاله چند همی سائی

مشگ سیاه و عنبر سارا را

زخمست سینه من سودائی

عنبر بگل چه میشکنی یا را

آن لعل بین که با گل و با شکر

در می سرشته لؤلؤی لالا را

آموده کرده قند مکرر را

آماده کرده شهد مصفا را

آئینه جمست رخت ندهم

بدهندم ار تجمل دارا را

زاهد نماز بر گل زشت آرد

ایکاش دیدی آن بت زیبا را

دارد فراز دو رده لؤلؤ

ترکم دو برگ لاله حمرا را

بر طرف لاله سوری و بر سوری

دو سنبل و دو نرگس شهلا را

گویم قیامت و نکند باور

کس تا نبیند آن قدو بالا را

بر خیز تا بخلق بدین قامت

پیدا کنم قیامت کبری را

موجود شد قیامت موعودم

بدرود کردم این من و این ما را

از هست اعتباری خود رستم

چون قطره ئی که بیند دریا را

بالا شدم ز پست چو بگذشتم

نگذشته ئی چه دانی بالا را

ای پادشاه ملکت امروزین

حکمت پژوه مکنت فردا را

عشق آزمای تا نشوی پنهان

بگذاشتی چو هیکل پیدا را

مگزین بدولت ابد ای مفلس

این ملکت دو روزه دنیا را

بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو

با خویش برد حکمت غرا را

زان سلطنت گذشت بدان کشی

بین همت ملوک توانا را

با آنکه گبر خواند اسلامش

ننگ از تو ای مسلمان ترسا را

دین خداست وحدت و این مردم

بت کرده اند کثرت اشیا را

توحید مبدء است و معاد ایدل

ضد معاد مشمر مبدا را

رسوات کرد گشتش وارون کن

این گنبد مشعبد رسوا را

چونان خلیل آفل و تاری دان

این آفتاب و اختر رخشا را

شد آفتاب وحدت دل طالع

مر ثور را چه جوئی و جوزا را

اشراق شمس باطن اگر دیدی

روشکر گوی دیده بینا را

ور کورزادی ای پسر این نقصان

دان دیده رانه بیضه بیضا را

بی بال شو که با پر جان پری

ای پشه تا که بینی عنقا را

دل مرکب خدای بود زین کن

آن رهنورد بادیه پیما را

تا من بپای مرکب دل پویم

از نفس تا بمنزل اخفا را

وادی بوادی این ره بی پایان

پویم چو باد صرصر صحرا را

بی فرسخست رفتن دل آری

دل کی تند فیافی و بیدا را

رفتن ز پای خیزد اگر خواهد

پوینده سیر ساحت غبرا را

معراج عشق را چو گشاید پر

سیمرغ سرچه داند یا پا را

باز سپید شه چو کند پرواز

بندد بپر تمامت اعضا را

شاهین قدس دل چو هوا گیرد

در زیر پر کشد همه اسما را

جولان دهد بجو الوهیت

بال وجود مرغ هیولی را

از بام قصر اسم چو برخیزد

بنشیند آشیان مسمی را

بگریزد از دوتائی تا گردد

یکتا شهود شاهد یکتا را

تنها شود دل از تن برگیرد

پیوند بگسلد تن و تنها را

تن غرق بحرلا و دل عارف

مر ناخدا سفینه الا را

نبود سلوک ساحت الا یت

نا کرده سیر بادیه لا را

ز استاوزند سر نزدت وحدت

بسیار زند خواندی و استا را

زند اوستای ز اهرمن و یزدان

برخیز و شر دوداند منشا را

فرقان احمد از فر یزدانی

فرسود جان اهرمن آسا را

ای سالک ار بمسلک توحیدی

بستای خاک یثرب و بطحا را

ای مرده ضلالت و بیهوشی

شاگرد هوش باش مسیحا را

موسی شنیدی و شجر و وادی

وان آتش و تکلم و اصغا را

از سوز سینه و دل انسان بین

نار و درخت و سینه سینا را

انسان نه چند صورت بیمعنی

انبان بلغم و دم و صفرا را

دیو نسخته گو بمگو آدم

این چند بی حقیقت عجما را

خربندگان طینت ظلمانی

طفلان لهو و لعب و تماشا را

دل پادشاه حکمت و عرفانش

چتر و لواست عرصه هیجا را

دشمن قویست بر سر سلطان زن

چتر و لوای معرکه آرا را

تا دل بنیروی خرد افشارد

پا دست برد پایه اعدا را

ارکان کوه نفس فرو ریزد

چون نور جلوه قله خارا را

خون جنود جهل بیاشامد

چونانکه طفل شهد مهنا را

غوغای سگ چو بیند برتوفد

آزادگی پسندد غوغا را

خود بین خدای بیند اگر بیند

اعمی سهیل را و ثریا را

دهقان مرده هیچ شنیدستی

جنبد هوای افسر کسری را

هست این خودی حجاب خدا بشکن

خود را چو پور آزر بتها را

در بطن مام کون جنینی کت

آموده خون حیضش احشا را

بار دوم بزای ز خون خوردن

آماده باش نزل مهیا را

ناسوت را بهل ملکوتی شو

شهباز دولتی کن ورقا را

دنیی بیفکن ار طلبی عقبی

نیز ار خداپرستی عقبی را

زن نیستی ز شهوت نفسانی

بگذر که مرد بیند مولا را

خیزد دوئی ز آخرت و دنیی

حق در خورست وحدت تنها را

از خود گذشتنست خدا دیدن

یک ره ز خویش بگذر عمدا را

ای قطره منی هله شو فانی

دریای ژرف بی تک و پهنا را

پیوند ازین هیولی و اینصورت

بگسل گسیل کل کن اجزا را

نه آنکه کل و جزو کنی باور

معلول ختم و علت اولی را

کن دفع علت خودی ار خواهی

بر درد شرک خویش مداوا را

حرفست ظرف معنی و کی گنجد

حق ظرف را و قلزم مینا را

تعلیم گیر و درک معانی کن

تهمت منه سلاله سینا را

شوپست بلکه نیست که بنیوشی

در پستی این دو نکته والا را

دنیی ز نیست شوی کش آتش زن

این جوزن غراچه رعنا را

عقبی است جای حور ولی نتوان

دادن بحور مقصد اقصی را

از خویش و غیر خویش مکن داور

متراش شبه داور دارا را

تو مرغ عرش و احمد معراجی

طی کن مهالک شب اسری را

این هشت آشیانه مینو را

این هفت بیم خانه مینا را

ز انفاس عیسویست گرامی تر

ای پور پند پیران برنا را

ای مرغ جان بباغ جنان پر زن

زن بر پر این چکامه شیوا را

از گفته صفا بصف حورا

بر گو چو برکشیدی آوا را

قلاده ل آلی لاهوتی

آورده ایم گردن حورا را

زان پس عروج کن ز ملک بر بند

احرام آستانه طه را

برحسب حال خود بدرختمی

بگشای قفل خاتم گویا را

کای آفتاب شهره بدارائی

بردار ذره من دروا را