گنجور

 
صفای اصفهانی

مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش

خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش

بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان

چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش

نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور

که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش

دبستانی که آموزند راز علم الاسماء

دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش

بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را

که عرش و فرش جو سنگیست از پا سنگ میزانش

برون از حیز امکان و کلک پنجه واجب

مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش

بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش

به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش

بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحدیدش

بپابان برده هر پیدا و ناپیداست پایانش

ز هفت اقلیم بیرونست شهر لا مکانست این

که سلطان مکان درویش و درویشست سلطانش

اگر هورست عقل پیر و نفس پاک گردونش

اگر عیدست گاو ارض و شیر چرخ قربانش

نه چوگان باز و گوی افکن ولی گر صولجان بازد

مر این نه چرخ دولابیست گوی خم چوگانش

بمیر ای سالک ار جان خواهی اندر پای صاحبدل

که هر کو مرد پیش پای جانان زنده شد جانش

نکوبخت آن سری وز آن نکوتر وقت جانبازی

که سر باشد دم جان باختن در پای جانانش

سر دیدار دلبر داری از دل مگذر ای رهرو

دل عارف بهشت عدن و روی دوست رضوانش

سوار رفرف اشراقی است این فارس باقی

که عرش یار معراجست و کوی دوست میدانش

ازل را با ابد تازد متاز ای جان که میمانی

دلست این نیست جبریل ار توانی داد جولانش

علی الله فاش تر گویم کلیمی سینه اش سینا

شهی موجود اقلیمش سواری جودیکرانش

ببر بی نشان بحری که تاء/ییدست لؤلؤیش

بجو لامکان ابری که توحیدست بارانش

فنای عارفست این بعث و معروفست مبعوثش

دل صاحبدلست این عرش و معشوقست رحمانش

محیط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف

در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش

قوی بحریست دل غواص قیومیست در خوردش

که بیرون آورد از قعر گنج در و مرجانش

نکوتر روزنست این چشم دل روی حقیقت را

اگر روشن شود از کحل عرفان عین انسانش

تو در هر جوی و فر غر جوئی آن لولوی لالا را

خطر کن غوص کن پیدا کن از عمان عرفانش

که از شب تا سحر بیدار ماندی در گریبان سر

که خورشید حقیقت سر نزد صبح از گریبانش

کسی کان سر نپوشد با سردارست پیوندش

کسی کان جرعه نوشد با دم تیغست پیمانش

چو کفر عشق می جوید نه دین پاید نه آئینش

چو راه وصل میپوید نه سر ماند نه سامانش

چو گردد بی سر و سامان سر و سامان نو گیرد

غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش

گدای عشق دارد خسروی بر خطه امکان

بپردازد ز دامان وجوب از گرد امکانش

ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسی

یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش

بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را

کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش

شنیدی گله و طور شبان و تیه حیرانی

ترا جمع قوی چون گوسفند و نفس چوبانش

کلیما گوسفند خویش ران در مرتع ایمن

مباش ایمن ز تیه تن که شیطانست بر جانش

نه بل نفس تو بلقیس است تخت او تن فانی

معارف سر آصف سیرت عارف سلیمانش

بجا ماندت تن خاکی ز همراهان افلاکی

اگر خواهی شدن بر اوج علیین بجامانش

بزهر آلوده پستان سیاه مادر دنیی

مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش

نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت

اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش

نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان

شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش

بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند

نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش

رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی

مبین گلگونه یاقوت گون و لعل خندانش

تنی چون لاله و جانی چنو چون افعی پیچان

بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش

رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان

که سخت افتاده ئی ز اول حریف آب دندانش

ترا جان پیر زالی سست و مرگ آن رستم دستان

که پیکان گر کنی ز الماس نتوان سود خفتانش

گرفتار خلاب تن حیاتت بر خری ماند

که باشد موت یشک پیل و ناب شیر غژمانش

تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری

که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش

نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش

نه ناب شیر بتوان خست اگر سائی بسوهانش

دل و آنگاه این سختی محل راز و بدبختی

که با خایسک نتوان داد فرق از سخت سندانش

توئی بر صورت رحمن و نفس تست شیطان دل

مراین ابلیس را یا سر ببر یا کن مسلمانش

مسلمان گر کند یا سر ببرد دیو را آدم

شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش

اگر دریا شوی دانی فرو تمکین دریا را

اگر انسان شوی بینی مقام و رفعت و شانش

نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکی

اگر گویم نه اختر ماند و نه آخشیجانش

چو از خود گشت فانی قطره دریای بقا گردد

اگر فانی بگوید هوانا پیداست برهانش

تن مرد خدا کشتی بکشتی ناخدا یزدان

بدریائی که باشد ساحلش غرقاب طوفانش

در آن دریا تو از یک قطره صد گوهر کنی پیدا

که هر قطره ست پنهان در دل و در سینه عمانش

بهر گوهر جنانی در جنان غلمانی و حوری

برون ازشهوت و حرص و هوی حورست و غلمانش

بخوان از سینه انسان کامل درس کاین هیکل

کلام الله موجودست و لاهوتیست عنوانش

بظلمات تن ار ظاهر کند سر سویدا را

شود مرآت غیب از جان جان تا عرق شریانش

دم انی انا الله زد درون وادی ایمن

برون از آستین بیضای دست پور عمرانش

انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوائی

شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش

گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش

فقیر بار این ملکم که تجریدست قاآنش

منم دربان سلطانی بعرش دل که دهلیزش

رواق قاب قوسینست و او ادنی است ایوانش

بایوانش مدیری کاملی صاحبدلی قطبی

چو نقطه و دایره در عقل نه گردون گردانش

کمال اسم اعظم شخص کامل حضرت پنجم

شه اول که نه چرخ از عبید و چار ارکانش

امام انبیا قطب هدایت احمد مرسل

که عرش و فرش در سیرست و در معراج یکسانش

شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول

رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش

منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم

برون از امر و تدبیرش بری از خلق و اعیانش

نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش

نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش

نگوئی پس که بود آنجا نگار من بشرط لا

که ذاتش میزبان و لیس الا هوست مهمانش

بشرط لای عرفانی محیط عالی و دانی

بدین کفر آنکه شد فانی بکفر آرید ایمانش

بکفرش آورید ایمان که توحیدست تاء/دیبش

بتوحیدش کنید اذعان که تفسیرست قرآنش

یکی دان آنکه گوید آنکه بیند آنکه پیماید

بجز حق نیست هستی این بیان نفیست تبیانش

عقال عقل نتوان زد بپای اشتر نطقم

کسی کز عشق شد دیوانه با عشقست دیوانش

تنم طور تجلی سینه ام سینای قدوسی

دل پاکم درخت طور و من موسی عمرانش

بجز توحید نتوان گفت سر دیگر آموزد

سبق عشق و مدرس یار و دل طفل سبق خوانش

بجز تجرید نتوان دید دارد کسوت دیگر

که پوشد جامه بر کونین و خود بینند عریانش

بجه زین صورت و معنی که آدم بر ملک خواندی

رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش

اگر آدم بدی شیطان نبردی راه بر آدم

که آدم یا مسلمان گشت یا شد کشته شیطانش

جمادست و نبات و جانور از آدمی بهتر

اگر عقلست و ایمانست سد راه احسانش

که ایمان علم و احسان عین و حق زین هر دو بالاتر

که او سلطان تحقیقست و علم و عین دربانش

طبیب نفی را شاگرد درمان ار شدی رستی

ترا دردیست اثبات تو و نفی تو درمانش

بتوحید ار شود فانی مکان بود امکانی

کمال لا مکان تکمیل خواهد کرد نقصانش

خلیل وقت شو این ماه و این خورشید آفل دان

که یار از شرق دل تابید خورشید درخشانش

من و ما و تو و او یک مسمی را بود اسماء

بسیط جامعست او گر فرو خوانی ز فرقانش

قل الله ثم ذرهم من چه گویم جمله فرقان

بجز توحید نبود از الف تا یا فرو خوانش

مدیر امر شو زین چامه یعنی آیه وحدت

که من پی بردم از خاک در شمس خراسانش

معمای ولایت نامه ام گر حل کند طالب

شود مطلوب و گردد مشکل کونین آسانش

خدا موجود غیر از اوست فانی گر شوی پنهان

شود پیدا به پنهانی مزن بیهوده بهتانش

نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نیز امکان

چو امکان رفت واجب گشت پیدا پاک سبحانش