گنجور

 
۹۷۰۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۸

 

... سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان

فکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنی

بدهی مرا بوصل او نه صبوری ز جمال او ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۰

 

... جان باستقبال آمد تا بلب

بوسه زان لعل شکر بار هی

باده عشق تو دارد جام دل ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۸

 

... غم کشتگان نداری بمزار ما نیایی

تنم از غبار گردد بره گذارت افتد

تو بگردی از ره خود بغبار ما نیایی

بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست

تو که بار غم نداری بقطار ما نیایی

ز خرابه وفایم تو ز شهر بیوفایی ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۴

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

... یا نامه‏ای بیار که تعویذ جان کنم

یا جان کنم نثار خط مشک‏بار دوست

خواهم ز حق که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزو شودم کار و بار دوست

ماییم و آستان نبی و علی و آل ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۵

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... ولای آل پیمبر به قول ناید راست

هزار نکته در این کار و بار دین‏داری است

بهر کجا که نسیمی وزد ز خاک درش ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۶

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

... تا نرید نمن حق فرمود

گردنم زیر بار منت اوست

همه کس بر طهارتش شاهد ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۷

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

درخت مهر اهل البیت نور دل به بار آرد

نهال بغض ایشان رنج‏ های بی‏ شمار آرد ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۸

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

... نور شماست منتشر در همه جرم آسمان

زان چو زمین هفتمین مانده زیر بار قرض

نیست به درگهت رهی سوختگان هجر را ...

فیض کاشانی
 
۹۷۰۹

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

... همچنان چشم کرم از کرمش می ‏دارم‏

می‏ کشم بار چه کوه غم هجران امروز

تا که فردا دهد آن شه به بر خود بارم

به صد امید نهادیم در این بادیه پای ...

... فیض از حافظ شیراز گرفت این ابیات

در غم هجر تو می‏ خوانم و خون می‏ بارم

فیض کاشانی
 
۹۷۱۰

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

اماما در فراقت شد هزاران رخنه در دینم

بیا یک بار دیگر کن ز نو اسلام تلقینم

به آن مستظهرم جانا که دل مأوای تو گردد ...

فیض کاشانی
 
۹۷۱۱

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۱۰ - صفت جوهری

 

گوهر دارد چو دیده در بار

با جوهریان بود مرا کار ...

... در حالت بیع کرم شب تاب

حیرت زده راست اشک خون بار

چون عین الهر به دین زنار

وحیدالزمان قزوینی
 
۹۷۱۲

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۲۷ - صفت شعربافان

 

... تا رفت به شعرباف خانه

در بار قماش های تابان

چون قوس و قزح کشیده الوان ...

وحیدالزمان قزوینی
 
۹۷۱۳

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۴۹ - صفت عصّار

 

... دایم دارد ز هجر آن یار

بر دل باری چو سنگ عصار

شد مغز روان ز بار جانم

چون آب ز جوی استخوانم ...

وحیدالزمان قزوینی
 
۹۷۱۴

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۵۲ - صفت اهل دفتر

 

... وان جمع فزون به چشم بینا

از بار ز کوه و حشر و صحرا

بر پا برشان ستاده ترکان ...

وحیدالزمان قزوینی
 
۹۷۱۵

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۵۴ - صفت مَدارِس

 

... آن از متعلقات فعلست

این عشق خزان بار و برگست

یا آنکه کنایه ای ز مرگست ...

... این گریه من بسست ترشیح

یکبار ندیده ام درین تیه

ماهی چو رخش بچشم تشبیه ...

وحیدالزمان قزوینی
 
۹۷۱۶

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

... خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما

نخل ما بار ترقی ندهد پنداری

که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما ...

فیاض لاهیجی
 
۹۷۱۷

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها

بار تعلق پرگران جان بلاکش ناتوان

بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها

شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان ...

... دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر

ادبارها اقبال ها اقبال ها ادبارها

فیاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان ...

فیاض لاهیجی
 
۹۷۱۸

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

... ره پست و بلندی دارد این وادی خبر دارم

سبک بندید ای جمازه داران بار محمل ها

چنان افتاده بارو خر گرانباران دانش را

که تا روز جزا بیرون نمی آیند ازین گل ها

به پای جسم نتوان رفت ره فیاض امدادی

که بار از دوش برداریم و بربندیم بر دل ها

فیاض لاهیجی
 
۹۷۱۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

... دیگر نماند منت پروای ساقیم

پر کرده ام ز بوی می این بار شیشه را

این تلخ باده به که به یکبار درکشیم

خود را گران کنیم و سبکبار شیشه را

فیاض لاهیجی
 
۹۷۲۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

... آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا

دامن دریا نگردد تهمت آلود غبار

می دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا ...

... اندر آن وادی که مجنونست این آوازه نیست

می فزایی ای جرس بار دل محمل چرا

کعبه می خواهی درین وادی بیابان مرگ شو ...

فیاض لاهیجی
 
 
۱
۴۸۴
۴۸۵
۴۸۶
۴۸۷
۴۸۸
۶۵۵