گنجور

 
فیض کاشانی

بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنی

بنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنی

نه که تشنهٔ شراب توئیم نه که خستهٔ خراب توئیم

چه شود بما نظری کنی سوی خاک ما گذری کنی

ز برای هر که می‌نگرم همه مهری و وفا و کرم

چه شود اگر تو با من زار کنی آنچه با دگری کنی

تو بهمن بگو‌ که چه رای توست بکنم من آنچه رضای توست

چه شود دل حزین مرا رذل خودت خبری کنی

من خسته را طبیب قضا نبود به جز شراب جفا

چه شود بگو بکار ما زره وفا قدری کنی

چه بود بسازی اگر بشراب اشگ و کباب دل

نه غم شراب دگر خوری و نه ذکر ما حضری کنی

سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان

فکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنی

بدهی مرا بوصل او نه صبوری ز جمال او

تو درین معامله‌ای دعا چه شود اگر اثری کنی

غزلی بخوان ز شعر ترم بود آنکه در سخنان فیض

ز دهان خود نمکی زنی ز لباس خود شکری کنی