گنجور

 
فیض کاشانی

هان مژده ای بیار صبا از دیار دوست

تا در طلب دلم شود امیدوار دوست

کحل جواهری به من آر ای نسیم صبح

زان خاک نیک‏بخت که شد رهگذار دوست

یا نامه‏ای بیار که تعویذ جان کنم

یا جان کنم نثار خط مشک‏بار دوست

خواهم ز حق که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزو شودم کار و بار دوست

مائیم و آستان نبی و علی و آل

جانها به کف گرفته برای نثار دوست

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ و چشم و ره انتظار دوست

افلاک را برای امام آفریده‏اند

در گردشند برحسب اختیار دوست‏

دشمن اگر به رفض زند طعنه فیض را

منت خدای را که نیم شرمسار دوست